امروز روز خداحافظی بود.
با خیلیها، واقعاً نمیدونم کی میتونم دوباره ببینمشون.
روز عجیبی بود. صبح اول رفتیم باغ رضوان. دیگه لازم نبود با مادرجون خداحافظی کنم. اگه الان مادرجون زنده بودن، خداحافظی کردن باهاشون کار آسونی نبود.
یه جوری احساس معلق بودن میکنم. سعی میکنم که به اصل ماجرا خیلی فکر نکنم. به اینکه احتمالاً به این زودیا خیلیها رو نمیبینم فکر نکنم. البته سعی نمیکنم، خودش خود به خود میشه. مثلاً دو سه هفته پیش برام جداییها خیلی سختتر و پررنگ تر بود تا الان. میگم دیگه! الان خیلی حالیم نیست که داره چی میشه.
بعد از رستوران رفتیم تولد افشان. شب خوبی بود.
آخر شب رفتم دم دانشگاه دنبال امیر. تا نزدیکای ساعت دو بیرون بودیم. البته هنوز با امیر خداحافظی نکردم. فردا هم قراره همو ببینیم ایشالا. برا مسابقات والیبال دانشجویی از شیراز اومده. چند شبی رو اینجاست، ظاهراً من زودتر از اون باید از اصفهان برم.
دیشب هم با معین جعفری، همکلاسی دیرایام، خداحافظی کردم...
آره دیگه، خلاصه این روزا حسابی بازار خداحافظی داغه، حداقل برای من!
laaghal ye goodbye pArty ham vaghtii man oonja boodam migereftiiii, shAnse man hamash tavalodo ina boood :))))))))
ama az shokhii gozaashte, be zooodi tah neshiin khahii shod baraye modate tooolAni...
Boro oonja ZENDEGI kon ,manam 4 sal dige bebar :P Pas az alan beram be fekre chamedoonam basham!
Take your care.