از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Monday, November 26, 2007
سرم خیلی شلوغ شده
یکی از درسام هفته ی آخرشه
و دو روز بعد از جلسه آخرش امتحان پایان ترمش
همین...


Friday, November 23, 2007
اینم از جشن شکرگزاری ما

دیشب یه شب خاص، و نقطه‌ی عطفی در زندگی پیتسبورگی من بود!

بعد از تحقیقات بسیار تونستم مکان مورد نظر را در یکی از محله‌های اطراف دانشگاه پیدا کنم، موضوع را با آندره در میان گذاشتم و خوشبختانه اون هم استقبال کرد.

دیروز ظهر آندره اومد خونه‌ی من، ناهار جشن شکرگزاری رو خوردیم و کمی گپ زدیم. آندره با خودش وسایل قهوه‌سازی‌شو آورده بود. (ایتالیایی‌ها در مورد قهوه‌ای که می‌خورن خیلی حساس هستن، آدمایی که به ایتالیا سفر کرده‌ن اصولاً بهترین قهوه‌ی عمرشونو اونجا خوردن و قهوه‌های کشورهای دیگه معمولاً برای ایتالیایی‌ها غیرقابل تحمله) خلاصه رفت تو آشپزخونه و یه کارایی کرد و یه چیزایی رو با هم قاطی کرد. من که خیلی نفهمیدم چی شد، ولی می‌دونم که آخرش چیز خیلی خوبی از کار در اومد.

بعد از قهوه به محل مورد نظر چند بار زنگ زدیم، ولی کسی گوشی را بر نمی‌داشت، خلاصه تقریباً نا امید شده‌بودیم که دیدم موبایلم زنگ می‌خوره. روزای معمول (طبق چیزی که تو سایتشون نوشته بودن) ساعت چهار شروع به کار می‌کنن، ولی دیروز چون تعطیل بود، ساعت شیش شروع به کار کرده‌بودن. خلاصه گفتن که باز هستن و ما با خوشحالی و بدون تلف کردن ثانیه‌ای به سمت اونجا حرکت کردیم.

در طول راه مرتب ذهن آندره رو آماده می‌کردم که خیلی شوکه نشه وقتی می‌رسیم اونجا. اونم راحت با قضیه برخورد می‌کرد و خیلی کنجکاو بود که این موجودی که من ازش حرف می‌زنم چه جور چیزیه.

وقتی رسیدیم، یه نفر اومد و اول کارت شناساییمون رو دید که هیجده سالمون باشه. (آخه زیر هیجده سال رو اونجا راه نمی‌دن)

جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت. مکان در مقایسه با همتایان ایرانی خودش به مراتب بهتر بود (تو ایران هیچ‌وقت همچین کیفیتی رو در مکان‌های عمومی تجربه نکرده‌بودم!) آندره که مرتب ازم تشکر می‌کرد که با همچین چیزی آشناش کرده‌م! چون بیشتر از این تعریف کردن می‌تونه برا بعضیا بد‌آموزی داشته باشه، در همین حد اکتفا می‌کنم.

از اونجایی که مجبور بودم پیاده خونه برگردم، می‌بایستی اعتدال رو رعایت می‌کردم، ولی واقعاً سنگین بود!

اینجا یه چندتا عکس گذاشته‌م اگه دوس داشتین یه نگاهی بندازین.

پانوشت اول: خیلی فکر بد در موردم نکنین، یه خورده‌ش اشکالی نداره.

پانوشت دوم: پریروز که پیش راوی (استاد راهنما) بودم، بهم توصیه کرد که برم یه خورده استراحت کنم و احتیاج به ریلکس شدن دارم، منم در اجرای فرمانش کوتاهی نکرده‌م! (بگذریم از اینکه وقتی این حرفو بهم زد کلی پیش خودم خجالت کشیدم)

Tuesday, November 20, 2007
زمان

خیلی خیلی داره زمان تند می‌گذره! گذشتن یه هفته دقیقاً مثل یه پلک زدن شده!

ایران که بودم، همیشه دوشنبه که تموم می‌شد، می‌گفتم کمر هفته شکسته. دوشنبه که می‌گذشت انگار هفته تموم شده‌بود.

اینجا هم دوشنبه که می‌گذره انگار هفته تموم شده (در نظر داشته باشید که دوشنبه اولین روز هفته‌س) اصلاً دوشنبه نیمده هم انگار هفته تموم شده!

Monday, November 19, 2007
بازهم تقلب

یکی از ورودی‌های امسال دانشکدمون یه پسر ایتالیاییه که اسمش هست مارکو. با هم سلام علیک داریم، بچه‌ی باحالیه. فوتبال که بازی می‌کردیم به من می‌گفت رضایی (منظورش رحمان رضایی بود) آخه تنها بازیکن ایرانی بود که تو سری‌آ می‌شناخت. یکی دو بار هم خونشون دعوت کرد که من نرفتم.

چند روز پیش دیدمش که خیلی ناراحت بود. وقتی ازش پرسیدم فهمیدم قضیه این‌طوری بوده:

چند وقت پیش امتحان میان‌ترم داشته، سر امتحان وقتی یه مسئله رو حل می‌کنه، از بغل دستیش می‌پرسه جواب اینه، بغل دستیش هم سرشو به نشانه‌ی تأیید تکون می‌ده. فقط همین! یعنی بغل دستیش حتی حرف هم نمی‌زنه. اتفاقی که می‌افته اینه که چند روز بعد مارکو یه ایمیل از استاد درس می‌گیره که فلان موقع بیاین دفتر من، چون من شک دارم که شما تو امتحان تقلب کرده باشین. اینم که خیلی با استاد رفیق بوده ایمیل رو به حساب شوخی می‌ذاره و سر موقع در دفتر استاد حاضر می‌شه. جریان اینطوری بوده که یکی از دانشجوها وقتی این صحنه رو می‌بینه به استاد می‌گه که مارکو و فلانی سر امتحان با هم حرف زدن، مارکو هم پیش استاد اعتراف می‌کنه که حرف زدیم ولی فقط در همین حد بود. راه حل‌ها و جواب بقیه‌ی سؤال‌ها هم مؤید اینه که اینا تقلب جدی نکرده‌ن، ولی استاد به شدت عصبانی می‌شه. نتیجه اینکه مارکو و بغل دستیش (دلم برا اون بنده خدا واقعاً می‌سوزه، منم جای اون بودم همون کار رو می‌کردم!) میان ترم رو صفر می‌گیرن و استاد جریان تقلب رو به کمیته مربوطه گزارش می‌ده. تو اون کمیته قراره تصمیم‌گیری ‌شه که اینا می‌تونن به تحصیل تو این دانشگاه ادامه بدن یا نه! خلاصه این دو نفر هم می‌رن پیش رئیس کمیته با هزار خواهش و تمنا که شاید یه کاری بتونن بکنن. کمیته هنوز تشکیل نشده، ولی رئیس کمیته هرچند که بهشون گفته خیلی نگران نباشن (به خاطر اینکه اعتراف کردن، و همچنین جواب و راه حلاشون اصلاً مثل هم نیست) ولی خیلی باهاشون بد صحبت کرده... (استاده که یه چیزی تو این مایه‌ها گفته که برین فقط نبینمتون!)

حالا نکته‌ی جالب اینجاست که کسی که این خبرچینی رو کرده یه دانشجوی آمریکاییه که اصلاً تلاشی نکرده برا اینکه هویتش مخفی بمونه. یعنی کارش رو کاملاً موجه و خوب می‌دونسته و خودش علناً گفته که کار اون بوده.

من شخصاً خیلی دوس دارم که امکان انجام تقلب تو محیط اطرافم به صفر برسه. واقعاً احساس بدی داشتم مواقعی که می‌دیدم آدما تو شریف چقدر زیاد سر امتحان تقلب می‌کردن و بدتر از اون مواقعی بود که استاد هم می‌فهمید ولی تلاشی برای جلوگیری نمی‌کرد. گرچه با کار اون دانشجوی آمریکایی هم کاملاً موافقم، ولی فکر نمی‌کنم که خودم هیچ موقعی بتونم این کار رو انجام بدم.

پانوشت: دوستانی که خارج از کشور مشغول تحصیل هستن، کمی حواسشون رو جمع کنن!

Sunday, November 18, 2007
لیاقت

هر کسی لیاقتش یه چیزه...

معنی این جمله لزوماً این نیست که یکی لیاقتش بیشتره، یکی دیگه کمتر.

هر کس خوشحالی رو تو یه چیز می‌بینه، دنبال یه چیزه و...

از یه حرفایی مثل: انسان بودن، اخلاق داشتن، خوب بودن، کار خوب کردن و ... حالم به هم می‌خوره!

یه نظریه‌ای هست که می‌گه، علت اینکه وقتی آدم بدبخت می‌بینی ناراحت می‌شی اینه که در سیر تکامل، این صفت انتخاب شده، به عبارت دیگه، آدمایی که از دیدن آدم بدبخت ناراحت نمی‌شدن در چرخه‌ی تکامل از بین رفته‌ن. شایدم میمونایی که از دیدن میمونای بدبخت ناراحت نمی‌شدن از بین رفته‌ن.

حرفام تکراریه؟

پس حواست باشه که خوشحالیت کجاست.

یه فیلمی هست به اسم The Pursuit of Happyness. یه کتابی هم هست به همین اسم که از روش فیلم رو ساخته‌ن. سرگذشت واقعیه یه آدمیه که تو جوونی جا برا خوابیدن نداشته، ولی الان یکی از پولدارترین آدمای دنیاست. تو این فیلم، خوشحالی پولداری معنی می‌ده.

شاید مساوی دونستن پولداری و خوشحالی برا شما احمقانه به نظر بیاد. ولی... ولی فقط می‌خوام بگم که... ولش کن!

آدما سه دسته‌ن: دسته‌ی اول اونایی که خوشحالیشون رو (خودشون به طور ناخودآگاه و تا حدی هم خودآگاه) تو چیزایی که دارن تعریف می‌کنن و زندگیشون یه جوریه که فقط دنبال چیزایی می‌دون که احتمالاً بش می‌رسن. این‌جور آدما خیلی فکر نمی‌کنن به اینکه چه چیزایی ندارن. دسته‌ی دوم برعکس، همیشه شاکی‌ان از چیزایی که ندارن و فقط در خیالات ممکنه بهش برسن. مثلاً ممکنه به فلان شاهزاده حسودی کنن، یا در حالت‌های متعادل‌تر از شرایط محیط اطراف گله کنن و غر بزنن. و اما دسته‌ی سوم، فقط امیدوارم خدا بشون رحم کنه!

پانوشت: انتظار نداشته باشین که حرفی رو به طور صریح تو این نوشته، یا کلاً تو این وبلاگ بزنم. این نوشته فقط یه درد دل ساده بود، بدون اینکه بخوام... بدون اینکه بخوام... ولش کن!

Saturday, November 17, 2007
تعطیلات و تحقیقات!

این چند وقت تا حدی سرگرمیم اینه که ببینم کریسمس یا جشن شکرگزاری کجا می‌شه رفت. البته برا جشن شکرگزاری الان دیگه خیلی دیر شده!

اول به این نیت می‌رم تو سایت Orbitz که قیمت بلیط‌ها رو ببینم، بعد کلاً یادم می‌ره که برا چی اومدم و شروع می‌کنم هی شهرهای مختلف و تاریخ‌های مختلف رو برای مبداٌ و مقصد زدن که ببینم قیمت‌ها چه جوریه.

از نکات جالب اینجا اینه که همیشه بلیط هواپیما هست! یعنی همین الان که اینجا نشستم می‌تونم رو اینترنت برای چند ساعت دیگه به هر جایی بلیط بخرم، بعد پا شم برم فرودگاه، کارت شناسایی نشون بدم و سوار هواپیما شم. تا اونجایی که من دستگیرم شده، بلیط تموم نمی‌شه، فقط گرون‌تر می‌شه. البته نه خیلی شدید. ولی مثلاً اگه آدم دو ماه زودتر اقدام کنه می‌تونه خیلی خیلی ارزون بخره.

دیگه اینکه کلاً بلیط هواپیما اینجا ارزونه (حتی اگه دیر بخری). مثلاً فاصله‌ی تهران تا فرانکفورت تقریباً با فاصله‌ی اینجا تا سانفرانسیسکو برابره، ولی قیمت بلیط اینجا تا سانفرانسیسکو خیلی ارزون‌تره.

حالا اینا رو که بذاریم کنار، اینجا با اتوبوس رفتن گرون‌تر از با هواپیما رفتن تموم می‌شه! یعنی اگه حتی آدم بخواد در آخرین لحظات هم بلیط هواپیما بخره، احتمالاً از بلیط اتوبوس کمتر باید پول بده. البته خوب در مورد مسیرهای خیلی کوتاه (مثلاً دوساعته با اتوبوس) قطعاً این حرف صادق نیست.

حالا که بحث از پرواز شد، بگم که فرودگاهاشون واقعاً بزرگه! مثلاً فرودگاه شیکاگو که من موقع اومدن به پیتسبورگ ازش عبور کردم، تعداد پروازهاش به طور میانگین (بیشتر از دوهزار و پونصد پرواز در روز) دو برابر پر رفت و آمدترین فرودگاه اروپاست.

تو هواپیما معمولاً چیز به درد بخوری برا خوردن نمی‌دن، خودشون هم رو بلیط می‌نویسن که اگه چیزی می‌خواین بخورین با خودتون بیارین، یا اینکه باید تو هواپیما بخرین.

خلاصه این است احوالات ما در ایام پیش از تعطیلات...و نیز پیش از امتحانات!

Thursday, November 15, 2007
پس از باران

این سریال یکی از اولین سریال‌هایی بود که کلاً که ندیدم. آخرای سریال تو دوره تابستون افتاده‌بود.

شنبه شب‌ها بچه‌ها تو نمازخونه‌ی خوابگاه جمع می‌شدن منتظر که سریال شروع شه...

روی عکس کلیک کنید.

Tuesday, November 13, 2007
آی بی ام

چند وقتی هست که آی‌بی‌ام خط تولید لپ‌تاپش رو به یه شرکت چینی فروخته...

وقتی این خبر رو شنیدم خیلی جا خوردم. آخه چرا باید آی‌بی‌ام همچین کاری کنه. بدون شک سودی که از تولید و فروش این لپ‌تاپ‌ها می‌بره رقم خیلی بالائیه.

حدس شما چیه؟

چه دلیلی می‌تونه وجود داشته باشه؟

کلاً شرکت‌های بزرگ آمریکایی خط تولید محصولاتشون تو کشورهای شرق آسیا مثل چین، مالزی، سنگاپور و ... قرار داره. و خوب از این بابت سود زیادی می‌برن. دلیل‌های زیاد و قوی‌ای وجود داره برا اینکه خط تولیدشون رو به یه کشور دیگه منتقل کنند. عملاً مثل این می‌مونه یه عده دیگه دارن کار می‌کنن، ولی به خاطر اینکه اسم و اعتبار این شرکت روی محصول می‌خوره باید پول هنگفتی رو به این شرکت بدن. از طرف دیگه، این شرکت کیفیت محصول رو کنترل می‌کنه، و هر وقت محصول جدیدی اختراع کرد، خط تولیدش رو تو اون کشورا راه‌اندازی می‌کنه. به شدت کار پر درآمدی به نظر می‌آد، پس چه دلیلی می‌تونه وجود داشته باشه که مثلاً یه شرکتی مثل آی‌بی‌ام بی‌خیال خط تولید تولید لپ‌تاپ شه؟!

جواب این سؤال رو وقتی سمینار رئیس بخش تحقیقات آی‌بی‌ام رو دیدم فهمیدم. ایشون ادعا می‌کردن که این سیستم که سخت‌افزار تولید کنیم، و اونو بفروشیم دیگه قدیمی شده. پولی که از این راه در می‌آد پول خوبی نیست!!! (البته قطعاً به تعریف ایشون از پول خوب باید نگاه کرد.) و ادعا می‌کرد که شرکتایی که الان از این راه دارن پول در میارن عمر زیادی در لیست شرکت‌های موفق نخواهند داشت. حرفش خیلی جالب بود، می‌گفت نسل آینده‌ی شرکت‌های پر درآمد، شرکت‌هایی هستن که فقط خدمات ارائه می‌کنن! به عبارت دیگه، قبلاً آی‌بی‌ام سخت‌افزار تولید می‌کرده و روی سخت‌افزارش خدمات رو مجانی به مشتریاش می‌داده، ولی الان به این نتیجه رسیده که اگه بی‌خیال تولید سخت‌افزار شه و خدمات بفروشه خیلی در‌آمدش بهتر می‌شه.

اتفاقی که می‌افته خیلی جالبه، آی‌بی‌ام می‌شه متشکل از یه سری آدمی که فکرشون خوب کار می‌کنه، و فکرها و ایده‌هاشون رو به قیمت‌های کلان به شرکت‌های سخت‌افزاری و تولید کننده می‌فروشن. به عبارت دیگه خودشون رو از کثیف کاری تولید سخت افزار راحت کرده‌ن، و دیگه دغدغه‌ی اینو ندارن که کیفیت محصولی که از کارخونه در می‌آد خوبه یا بده، یا مشتری خوشش اومده یا بدش اومده. دارن ایده صادر می‌کنن! فکر می‌فروشن! و یه کشورایی مثل سنگاپور یا چین دارن پول خنگ بودنشون رو می‌دن... البته بگذریم از این حقیقت تلخ که اینایی که دارن اون فکرها و ایده‌ها رو تو مراکز تحقیقاتی آمریکا تولید می‌کنن به ندرت اصالتشون آمریکاییه.

پانوشت اول: انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست!

پانوشت دوم: یه سری به این پست سینا بزنین.

پانوشت سوم: دنیا دو روزه!

Monday, November 12, 2007
تمرین

باید واقعاً یه درسی رو دوست داشته باشی وقتی که انتظار می‌کشی استاد تمرین سری جدید رو تو سایت بذاره.

مگر اینکه

استاد اول ترم تاریخ تحویل همه‌ی سری تمرینا رو مشخص کرده باشه!

پانوشت: از تفاوت‌های عمده‌ی اینجا با ایران اینکه هیچ‌کی سر تاریخ تحویل چونه نمی‌زنه!

Sunday, November 11, 2007
بزغاله

رئیس گروهمون تو دانشکده یه استاد فرانسویه. تقریباً همیشه مراسم چایخورون دوشنبه پنجشنبه‌ها رو شرکت می‌کنه.

حدوداً دو ماه پیش، یه بار ازم پرسید: "چطور می‌گذره؟". منم جواب دادم: "هیچ وقت این‌قدر خوش نمی‌گذشته!"

گفت: "خطرناک به نظر می‌رسه!"

گفتم: "چرا؟"

گفت: "اصولاً بهترین موقع زندگی آدم، وقتیه که دبیرستانه. چون نه مسئولیتی بر عهده داره، نه کاری مجبور بکنه. فقط باید خوش بگذرونه!"

حرفش تا حد خوبی درسته، ولی نه برا دبیرستانی‌های ایران. بندگان خدا هزار تا استرس و اضطراب سرشون ریخته. اگه دبیرستانی‌های اینجا رو نگاه کنین می‌فهمین چی می‌گم. یکی از ایرانی‌های اینجا می‌گفت: "عجب دوران دبیرستانمون تو ایران تلف شد!"

از اون به بعد همیشه وقتی منو می‌بینه می‌پرسه: "هنوز خوش می‌گذره؟" منم محکم جواب می‌دم: "عالی!"

هربار این جواب رو می‌شنوه یه تیکه‌ای می‌ندازه، احتمالاً منتظره که به زودی نصف درسامو بیفتم.


پانوشت: چقدر سر این تیکه‌ی "بزغاله" خندیدم!

Saturday, November 10, 2007
روز من

احتمالاً تا حالا اصطلاح "امروز روز من نیست" رو شنیدین.

خیلی نمی‌دونم ریشه‌ش چیه و از کجا اومده، ولی می‌دونم موقعی به کار می‌ره که یه نفر پشت سر هم بدشانسی میاره.

چند روز پیش، یکی از این روزا برا من بود.

به نظر خرافاتی میاد ولی بعضی وقتا اینجوری می‌شه. اینطوریه که مثلاً اگه میزان بدشانسی‌ای که تو یه روز میارم رو ده فرض کنیم. در همچین روزایی این عدد به دویست سیصد می‌رسه. و خوب نکته‌ی مهم اینکه که این عدد برای هر روز یا کمتر از بیسته، یا بیشتر از دویست. این نکته تأیید می‌کنه که واقعاً یه روزایی برا آدم روزای خاصی‌ان.

این جور روزا معمولاً به وسطای روز که می‌رسه می‌فهمم که یکی از اون روزاس و از اون موقع به بعد دیگه بدشانسی‌های متوالی غافل‌گیرم نمی‌کنه. فقط منتظر می‌مونم که اون روز تموم شه. سعی می‌کنم خیلی کاری انجام ندم تا میزان خسارت را تا حد ممکن کاهش بدم.

حالا بذارین تعریف کنم از اتفاقاتی که چند روز پیش افتاد.

از اینجا شروع شد که لباسا رو بردم گذاشتم تو ماشین لباسشویی که تمیز شه (طبقه‌ی پایین ساختمون لباسشویی و خشک‌کن هست که با سکه کار می‌کنه و اهالی ساختمون ازشون استفاده می‌کنن). اومدم مشغول کارام شد، و به دلیل اتفاقات بدی که افتاد کاملاً از لباسشویی و لباسام یادم رفت. خلاصه نتیجه اینکه دو ساعتی دیر رفتم سراغ لباسام. وقتی وارد اون اتاق شدم دیدم که همه‌ی لباسام رو یه نفر از ماشین لباسشویی در آورده و پرت کرده وسط سالن. از میون همه‌ی لباسشویی‌های اونجا هم فقط همونی که لباسای من توش بود در حال کار کردن بود. رفتم بقیه‌شونو چک کنم دیدم هیچ کدوم کار نمی‌کنن. خلاصه لباسا رو جمع کردم و دست از پا درازتر برگشتم. یکی دو ساعت بعد برگشتم و لباسا رو تو همون ماشین اولی (که الان دیگه خالی شده بود) گذاشتم و خودم رفتم. حالا این اتفاقات همه در ساعات اولیه‌ی روز افتاده بود و وقتی رفتم لباسا رو در بیارم تقریباً سحر بود. لباسا رو گذاشتم تو خشک کن، پول انداختم ولی دیدم کار نمی‌کنه! نگاه کردم دیدم تو برق نبوده. تو برق که نبود هیچی، دوشاخه هم نداشت که بشه به برق زدش! رفتم سراغ خشک‌کن بعدی، این یکی رو اول چک کردم که تو برق باشه. لباسا رو گذاشتم و رفتم. خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم بیدار باشم. (مثل الان که دارم اینو می‌نویسم، ولی الان به یه علت دیگه)

خلاصه یه ساعتی گذشت و برگشتم. وقتی در خشک‌کن رو باز کردم دیدم همه‌ی لباسا همچنان خیسه. خشک‌کن آخری هم که خراب بود. به ناچار دوباره یک‌و‌نیم دلار حروم همین خشک‌کن کردم مگر اینکه فرجی بشه. این بار بالا سرش وایسادم ببینم داره چی کار می‌کنه، به ظاهر درست کار می‌کرد. دیگه کاملاً آفتاب در اومده‌بود. وقتی کارش تموم شد، در خشک‌کن رو که باز کردم تازه فهمیدم مشکل چیه. قضیه این بود که قسمتی که هوا رو گرم می‌کرد خراب شده بود و دستگاه می‌خواست فقط با هوای سرد لباسا رو خشک کنه. نهایتاً لباسای خیس رو گذاشتم تو سبد و برگشتم که بتونم کمی بخوابم. اتفاقاتی مثل این همین‌جوری تا شب ادامه داشت. اینایی که گفتم حدود بیست درصد اتفاقات بد اون روز بود.

خدا رو شکر الان لباسا خشک و تمیز توی کمدن، همه‌ چی هم مرتب، خوب و سرجاشه... بادمجونا هم دارن به سلامت سرخ می‌شن!

Wednesday, November 7, 2007
سگ

همیشه وقتی در آسانسور داره باز می شه
منتظر باش که یه سگ خیلی بزرگ اون پشت منتظر باشه
اگه حواست نباشه ممکنه...


Sunday, November 4, 2007
خاطره

سال دوم دبیرستان که بودم، بعد از عید دیگه مدرسه نرفتم. تو خونه مونده‌بودم که برا مرحله دوم درس بخونم.

خیلی خوب یادمه، هر روز صبح بیدار می‌شدم و یه ضرب درس می‌خوندم تا شب. به ندرت از خونه بیرون می‌رفتم...

کتاب‌های مسئله‌ای که داشتم رو به اتمام بود و هنوز یه ماه و نیم تا امتحان مونده بود.

یه روز زنگ خونه زده‌شد. وقتی رفتم دم در دیدم یه دوستی با پنج شیش تا کتاب مسئله که تازه‌ی تازه خریده شده‌بود پشت دره. خوشحال کتابا رو ازش گرفتم...

هنوز نمی‌دونم که حل کردن یا نکردن مسئله‌های اون کتابا می‌تونسته تأثیری تو نتیجه‌ی امتحانم داشته باشه یا نه... ولی خوب می‌دونم که روحیه‌م بعد از گرفتن اون کتاب‌ها با قبلش قابل مقایسه نبود...

Friday, November 2, 2007
پر و پخش

زندگی آرومه، خیلی معمولی پیش می‌ره. به قول بعضیا "بی‌خبری، خوش‌خبری". خدا رو شکر...

چند روز قبل پیش راوی (همون استادی که قراره باش ریسرچ کنم) بودم، یه مسئله با صورت کاملاً دقیق بهم داد. خیلی مسئله‌ی قشنگیه، فقط مشکل اینجاست که من همه عمرم با الگوریتم سر و کار داشتم و هیچ تجربه‌ای از حل کردن مسئله‌های اقتصادی ندارم. دو سه هفته پیش بهم یه کتاب داده‌بود که بخونم. کتاب خوبیه و خوب باعث شد که یه کمی از اصطلاحات و لغات تو این زمینه سر در بیارم، ولی هنوز خیلی کار داره که بتونم خوب درکش کنم. به طور کلی این روزا با اون مسئله تو سر و کله‌ی هم می‌زنیم.

امروز بلاخره SSN(Social Security Number) دار شدم. یادم نیست گفته‌بودم یا نه، ولی اینجا تو آمریکا، به یه نفر SSN نمی‌دن مگر اینکه مشغول کار باشه. من هم که کاری نمی‌کنم (فقط پول می‌گیرم) برا همین نمی‌تونم SSN بگیرم. از خیلی جهات خوبه که آدم SSN داشته باشه. یه جورایی مثل کد ملی می‌مونه و چیزیه که باهاش می‌تونن سابقه‌ی یه نفر رو در بیارن. مثلاً اگه من قبض برق رو به موقع بدم، اینا می‌فهمن و اینجوری می‌گن فلانی آدم خوش حسابیه. این خوش حسابی می‌تونه بعداً به درد آدم بخوره. خلاصه، خیلی سرتونو درد نیارم، قضیه‌ اینه که من و آندره هر دو دنبال یه راهی بودیم که بتونیم SSN بگیریم. تا بلاخره سه هفته پیش من یه کاری پیدا کردم. یه سالی هست که یه سلسله سمینار تو دانشکده برگزار می‌شه. حالا می‌خوان این سمینارها رو روی اینترنت بذارن، ولی قبلش می‌خوان مطمئن شن که کیفیت صدا خوب باشه. کار من اینه که این سمینارها رو نگاه می‌کنم و اگه جایی کیفیت خراب شده بود یادداشت می‌کنم که اونجا حذف شه! دیدم خیلی کار مناسبیه چون تو خونه می‌شه انجامش داد، آدم یه چیزایی اون وسط یاد می‌گیره، خیلی راحته، پول خوبی می‌دن، خیلی کم‌حجمه (من حدود ده تا سمینار باید نگاه کنم) و از همه مهم‌تر باش SSN می‌شه گرفت. خلاصه اینکه آندره رو خبر کردم و دوتایی کاغذ بازی‌های قبل از شروع به کار رو شروع کردیم. خلاصه دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش تموم شد و از اون موقع منتظر SSN بودم که امروز به دستم رسید. حالا فردا باید برم دنبال کارای بعدیش (تقاضا برای Credit Card) و دادن SSN به جاهایی که توشون عضوم و ...

پاییز اینجا خیلی قشنگه! خیلی! هر چی بگم کم گفتم. حتی اگه ساعت‌ها بشینم و به منظره‌های اطراف و درختا نگاه کنم سیر نمی‌شم. من تا حالا فقط پاییز اصفهان و تهران رو دیده‌بودم که از هیچ نظر با اینجا قابل مقایسه نیستن. فقط حیف که داره تموم می‌شه (آخه اینجا پاییزش کوتاهه و زمستونش طولانی)... در یک زمان خاص، بعضی از برگهای درخت سبز سبزن و بعضی دیگه قرمز قرمز. این وسط هر رنگی رو می‌شه دید... رنگ‌های مختلف برگها به طرز بی‌نهایت قشنگی با هم ترکیب شده‌ن و منظره‌های رؤیایی درست کرده‌ن... حتی برگهایی که روی زمین ریخته‌ن هم از همه رنگی هستن... اینجوری نمی‌شه گفت، باید اینجا می‌بودین و می‌دیدین!

دیشب برای سومین بار در زندگی، به زبان انگلیسی خواب دیدم. دفعه اولش خیلی وقت پیش بود، زمانی که راهنمایی بودم. دفعه‌ی دوم حدود یک ماه پیش بود، و دیشب دفعه‌ی سوم. مغزم بعضی وقتا زبانش فارسیه، بعضی وقتا انگلیسی. وقتی دارم فارسی حرف می‌زنم یا فارسی فکر می‌کنم، یه دفعه سوئیچ کردن رو انگلیسی کمی سخته و حتی برعکس. بارها پیش اومده که اگه دارم با یکی فارسی چت می‌کنم، مثلاً به فارسی در جواب یه سؤال آندره بگم : "آره". مواقعی که زبان مغرم انگلیسیه، حتی موقع فکر کردن هم انگلیسی فکر می‌کنم، یا اگه دارم با خودم حرف می‌زنم (کلاً این کار رو تو مغزم خیلی زیاد انجام می‌دم) به انگلیسی حرف می‌زنم. دیشب که از خواب بیدار شدم، حالا نکته‌ی جالب اینه که همیشه وقتی از خواب بیدار می‌شم زبان فکر کردنم فارسیه مگر موقعی که خواب رو به انگلیسی دیده باشم!