از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Saturday, May 31, 2008
مورمن

دیروز تو خیابون با آندره در حال قدم زدن بودیم که دو تا خانوم با شخصیت اومدن طرفمون. یه کارت به هر کدوممون دادن. اولین چیزی که با نگاه به کارت می‌شد فهمید اینه که یه ربطی به مسیحیت داره. آندره یه قیافه عصبانی به خودش گرفت و کارت رو بهشون پس داد و گفت من یه زمانی مسیحی بودم، ولی دیگه نیستم! بیچاره دختره کاملاً وا رفت. من گفتم که خوب حالا لااقل یه نگاه به کارتشون بندازم (که خیلی دلشون نشکنه) که چشمم به کلمه مورمن افتاد. ایول! کلی حال کردم. من بودم و یه عالمه سؤال! بهش گفتم، ا... شماها مورمن هستین.

اونم خوشحال گفت آره.

گفتم همونایی که قهوه نمی خورن؟!

خندید و گفت آره.

گفتم الکل هم که نمی‌خورین.

گفت آره.

گفتم ایول، من کلی سؤال دارم ازتون!

اونم که کلی خوشحال شده‌بود و فکر کنم من اولین کسی بودم که از صبح تا اون موقع جوابش رو داده بودم سریع پرسید این اطلاعات رو از کجا داری.

منم (همین‌جوری) گفتم یه دوستی دارم که تو یوتا زندگی می‌کنه. بعدش گفتم مرکزتون یوتاست دیگه؟

گفت آره.

گفتم: چند وقت پیش پیامبرتون مرد، درسته؟

دوتاشون قیافه ناراحت گرفتن و تایید کردن. بعد یکیشون خیلی خوشحال گفت ولی الان یه پیامبر جدید داریم!

خلاصه اینکه یه نسخه از کتابشون و یه سری کاتالوگ تبلیغاتی بهم دادن، شماره تلفنم رو هم گرفتن.

آخرش می‌خواستن یه قراری چیزی بذاریم که بیشتر من رو با دینشون آشنا کنن. اول خواستن بیان خونه‌ی من! من هم بالطبع این خیال خام رو از سرشون بیرون کردم. بعد خواستم بگم بریم یه کافی‌شاپی چیزی که یادم اومد اینا قهوه نمی‌خورن! خلاصه آخر قرار شد که برم کلیساشون.

علی‌رغم کارهای بسیاری که سرم خراب شده، این یکی رو واقعاً دلم می‌خواست برم. پشیمون هم نیستم. جالب بود.

اگه بخوام خیلی خلاصه عقایدشون رو اینجا بنویسم، مهمترینش اینه که به تثلیث اعتقاد ندارن و این بزرگترین تفاوتشون با مسیحی‌های دیگه‌ست. یعنی معتقدن که مسیح، خدا و روح مقدس سه تا چیز مختلف و متفاوت‌اند.

ریشه‌ی دینشون اینطوری بوده که یه آدمی در اوایل قرن نوزدهم، خدا و مسیح رو می‌بینه (نه کاملاً، بلکه به صورت یه نوری چیزی) و اونا بهش می‌گن که برو فلان جا فلان کتاب خاک شده، در بیار و اون کتاب ماست. این هم می‌ره و یه کتابی از طلا که به زبون و برای سرخپوست‌های آمریکایی نوشته شده‌بوده از زیر خاک پیدا می‌کنه. اون کتاب رو ترجمه می‌کنه و اون کتاب الان به نام کتاب مورمن معروفه، و معتقدند که مکمل انجیله.

خیلی رو این تاکید می‌کنن که خدا حواسش به تک تک بنده‌هاش هست، به تمامی عباداتشون گوش‌ می‌کنه، دوسشون داره و مواظبشونه. (فکر کنم که این چیزیه که تو شاخه‌های دیگه مسیحیت کمرنگه که اینا این قدر روش مانور می‌دن) خدا رو پدر خودشون صدا می‌کنن (پدر بهشتی) و همدیگه رو خواهر و برادر صدا می‌کنن.

بحث جالبی داشتیم، و احتمالاً باز هم برم. (حداقل برا زبانم خوبه!)

وقتی اومدم خونه، دو شات اسپرسو خرج سلول‌هایی که دیگه به التماس افتاده‌بودن کردم و خدا رو شکر کردم که این یکی تو اسلام حلاله!

Thursday, May 22, 2008
پدرسوخته ها

شاکی‌ام آقا، بد هم شاکی‌ام. بذار یه کمی اینجا غر بزنم. شرمنده!

این چند وقت مشغول خوندن مقالات مختلف هستم، هر مقاله‌ای که می‌خونم بیشتر از قبلی اعصابم رو خورد می‌کنه!

آقا این دانشمندان گرامی علوم کامپیوتر تقریباً همشون شارلاتانند!

شارلاتان که می‌گم یعنی واقعاً شارلاتان‌ها! بدفرم.

ببین، از اول مقاله که شروع می‌کنی به خوندن همین‌جوری دارن با کلمات بازیت می‌دن که فکر کنی کار بزرگی انجام دادن. وقتی خلاصه و قسمت آشنایی رو می‌خونی واقعاً فکر می‌کنی کار بزرگی کردن، ولی وقتی نوبت اثبات قضایا می‌شه! ای تف به گورشون! مثلاً یه چیز مزخرفی فرض کرده (که مسئله‌ش ساده بشه و بتونه اثباتش کنه) به هیچ وجه هم فرضش درست نیست، داره دلیل و مدرک میاره که فرضش منطقیه!

نمونه‌ی کامل یه بازاریه که واردش می‌شی و هر فروشنده‌ش از اون یکی قالتاق‌تره (درست نوشتم؟) می‌خواد به هر زور و ضربی که شده جنس بنجل داغونش رو خوب جلوه بده که بخری! اصلاً عین خیالش هم نیست که داره خواننده رو گمراه می‌کنه، یا ذهنش رو منحرف می‌کنه یا هرچی! این قدر وجود نداره که بیاد مرد و مردونه وایسه بگه آقا این چیزی بود که من تونستم اثبات کنم، اینا هم ضعف‌هاش و قوت‌هاشه، شما بهترش کنین!

حالا چرا؟ چون می‌خواد مقاله‌ش رو چاپ کنه.

ببین، اگه تو ایران بود همچین چیزی من خیلی مشکلی نداشتم. مثلاً می‌گفتم طرف گیر نون شبشه، هزارتا بدبختی داره، به چاپ شدن این مقاله احتیاج داره یا هر چی...

ولی تو آمریکا که استاداش هیچ کدوم گیر نون شبشون نیستن. وقتی یارو همچین کاری می‌کنه یعنی ذاتاً خورده شیشه داره. یعنی یه جاه‌طلب بی‌وجدانه... یعنی...

اه، چقدر فحش دادم. ولی خوب تا حدی راحت شدم. خواستم برا شمایی که تا حدی بیرون ماجرا هستین و به این جامعه‌ی آکادمیک به چشم یه سری آدم عاشق که خودشون رو وقف علم کردن نگاه می‌کنین توضیح بدم که تو این کثافتخونه چه خبره.

وقتی یه مقاله می‌خونی، باید شیش دنگ حواست جمع این باشه که طرف داره کجاش کلاه سرت می‌ذاره...

آقا بس کنم دیگه.

راستی، یکی از چیزایی که آدما تو دوره‌ی پی‌اچ‌دی به خوبی باید یاد بگیرن اینه که چطوری جنس بنجلشون رو به یکی بندازن.

این دیگه آخریش بود. قول!

خوش بگذره عزیزان

Wednesday, May 21, 2008
به افتخارش

وقتی تو کیفته، داری به سمت خونه حرکت می‌کنی، بدنت بی‌حاله و سرت درد خفیفی می‌کنه. نزدیک خونه می‌شی، قدم‌های آخره و با هر قدمت کل دنیا می‌لرزه. چه لذتی داره...

وقتی تموم شد... بی‌حال رو مبل می‌شینی، از پنجره پرنده‌هایی رو که بالا پایین می‌پرن و سر صدا می‌کنن تماشا می‌کنی. وجودت رو آرامش گرفته و احساس سبکی می‌کنی. اون وقته که آب دهنت رو فرو می‌دی و تلخیش کل وجودت رو می‌لرزونه. عجب لذتی داره...

Tuesday, May 20, 2008
گورتونو گم کنین

اه، خسته شدم از بس هی هر روز صبح که از خواب پا می‌شم هوا تاریکه و داره بارون می‌آد. این ابرای لعنتی تمومی ندارن.

Saturday, May 17, 2008
لنگه

من همیشه جورابم لنگه‌ی چپ و راست داشت. یعنی اول که جوراب رو می‌خریدم (وقتی می‌خری فرقی نمی‌کنن) تصمیم می‌گرفتم کدوم لنگه چپ باشه، کدوم لنگه راست و بعد که می‌پوشیدم، چون جای انگشت پام روش می‌موند می‌فهمیدم که هر کدوم مال کدوم پاست.

اصلاً از اول این‌طوری یاد گرفته بودم، نمی‌دونم چرا.

یه بار تو کارسوق، وقتی جورابم رو پام کردم (لنگه اشتباهی) و عصبانی در آوردم که تو اون پای دیگه بکنم، یکی گفت داری چی کار می‌کنی. گفتم اشتباهی پام کردم. گفت مگه فرقی می‌کنه. گفتم خوب آره، این مال پای راسته اون مال پای چپ. گفت مگه وقتی می‌خری فرقی می‌کنه؟

از اون به بعد دیگه جوراب‌ پای چپ و راستم فرقی نمی‌کنن. در نتیجه هیچ وقت هم پیش نمیاد که جورابم رو اشتباهی پام کنم.

پانوشت اول: امروز بعد از ظهر، مشغول نوشتن این پست بودم که اوستا زنگ زد. گفتم که خاک تو سرم شد، من که هیچ کاری نکردم. وقتی گوشی رو برداشتم، دیدم می‌گه، "یه فیلم ایرانی خوب تو جشنواره هست، میای بریم ببینیم؟". خلاصه اومد دنبالم، رفتیم فیلم رو دیدیم. فیلم بدی نبود، فقط من هم مجبور بودم زیرنویس انگلیسی بخونم! (آخه فیلم به زبون کردی بود).

پانوشت دوم: هنر جدید گوگل! تبلیغ‌هایی که کنار صفحه‌ی جست‌وجو نشون می‌ده، فقط به آخرین کلمه‌ای که جست‌وجو کردی بستگی نداره، بلکه شدیداً به کلمه‌ی قبلی که جست‌وجو کردی، و حتی ترکیب دو کلمه (هر چقدر هم که بی‌ربط باشن) بستگی داره.

Wednesday, May 14, 2008
به این می گن کار

دارم مقالات این بابا رو که یه اقتصاددانه می‌خونم. به طور کلی مقالاتی که کامپیوتری‌ها تو مجلات و کنفرانس‌هاشون می‌دن (از هر نوعی) در مقابل کارهای این بابا کاملاً بچه‌بازیه.

Sunday, May 11, 2008
سو

تا حالا هر بار در مورد چیزی جانب‌داری سفت و سخت کرده‌م بعداً فهمیدم که اشتباه می‌کردم. حالا چه بین خودم و خودم بوده، چه بین خودم و کس دیگه. به عبارتی هر وقت با چیزی به طور اکستریم برخورد کرده‌م...

ولی نمی‌دونم چرا یاد نمی‌گیرم!

(خیلی بد توضیح دادم، ولی بلد نیستم بهتر بیانش کنم)

بذار اینجوری بگم:

فرض کن سوار یه قایق کوچیک توی یه دریا هستی. از هر طرف نگاه می‌کنی فقط آب می‌بینی. از هر طرف موجی می‌آد و به سمتی قایقت رو حرکت می‌ده. تو چی کار می‌کنی؟

می‌تونی یه جهت رو انتخاب کنی و با تمام انرژی به سمتش حرکت کنی. می‌تونی هم با خودت فکر کنی که هر موجی که می‌آد و قایقت رو به سمتی حرکت می‌ده حتماً دلیلی توشه. پس بذار آخرش هر طرف قایقت رفت بره. می‌تونی هم اصلاً به این چیزا فکر نکنی، فقط دریا رو تماشا کنی.

حالا مثالم ربطی به حرف اولم داشت؟! اگه حس می‌کنی ربط داشته احتمالاً فهمیدی منظورمو، در غیر اینصورت نه.

ضعف این حقیر است در بیان، خدایش توانایی دهد.

Friday, May 9, 2008
سفر

سفری شش روزه به واشنگتن‌دی‌سی، فیلادلفیا و نیویورک داشتیم. من و علی(پسردایی) و آندره. چون خیلی حوصله مزخرف نوشتن ندارم، از طرف دیگه می‌خوام اینجا اعلام زنده بودن بکنم، مختصری در مورد هر شهر می‌نویسم.

واشنگتن‌دی‌سی:

شهر به شدت تر و تمیزیه. اصلاً به شهرای دیگه‌ای که دیدم ربطی نداره. به سختی می‌شه توش فقیر و گدا پیدا کرد. به هر طرف که نگاه می‌کنی پلیس می‌بینی. خیلی از کسایی هم که تو لباس شخصی هستن پلیس‌ان. موزه‌ها و جاهای دیدنیش همه مجانیه. شهر رو خیلی قشنگ طراحی کردن (از نظر مکان قرار گرفتن ساختمان‌های مهم شهر مثل کاخ سفید و ...)

فیلادلفیا:

شهر خیلی شلوغ و درهم برهم. هیچ کسی منتظر سبز شدن چراغ نمی‌شه. ماشین‌ها افتضاح رانندگی می‌کنن و برای من یاد‌آور صحنه‌هایی که تو تهران هر روز برام اتفاق می‌افتاد بودن. حتی اگه حق تقدم با تو باشه، اگه نجنبی می‌پیچه جلوت، و حتی اگه بجنبی ولی بترسی باز هم اونه که راه رو می‌گیره.

فیلادلفیا شهری بوده که نقش بزرگی در استقلال آمریکا داشته. بیانیه‌ها و نوشته‌هاشون به نظرم واقعاً با ارزش و بسیار پرمعنی بود. صادقانه باید اعتراف کنم که وضع الان کشورشون کاملاً در طرز تفکر اون زمانشون (اواخر قرن هیجدهم) منعکس بود.

نیویورک:

وقت زیادی برای گشتن نیویورک نداشتیم. هوای به شدت کثیفش، کولرها و دیوارهای دود گرفته و سیاه شده، و ترافیک سنگینش کاملاً یادآور تهران بود. در وسط منهتن یه پارک بزرگ و خیلی زیبا هست که شاید بشه اون رو هم از خیلی جهات با پارک ملت خودمون (فقط در ابعاد خیلی بزرگتر) شبیه دونست. شب منهتن جای قشنگیه، ولی روزش فاجعه‌ست.

پانوشت اول: خیلی چیزا یاد گرفتم تو این سفر. یکی از مهم‌ترین چیزاش این بود که نگرشم نسبت به موزه عوض شد. موزه‌هایی که تو واشنگتن دیدم واقعاً بی‌نظیر بودن. موزه‌ی هوا فضا که تاریخ پرواز رو از زمان برادران رایت تا آخرین فضانوردهایی که به فضا پرتاب شده تمام و کمال به آدم نشون می‌ده. در حقیقت فقط نشون نمی‌ده، کاری می‌کنه که کاملاً لمسش کنی و احساسش کنی.

پانوشت دوم: من همیشه از زمین شناسی، سنگ‌شناسی و ... بدم میومد. ولی بعد از رفتن به موزه تاریخ طبیعی اینجا، به شدت به این موضوع علاقه‌مند شدم. تازه فهمیدم اونی که من تا الان به عنوان زمین‌شناسی می‌شناختم اراجیف بوده.

وضعیت ما اینطوری بود که صبح وارد یه موزه می‌شدیم و همین طوری شگفت و شگفت زده‌تر می‌شدیم تا عصر زمانی که دیگه هیچ انرژی‌ای برای راه رفتن نداشتیم و هنوز نصف موزه رو هم نتونسته بودیم ببینیم. بعد کشان کشان خودمون رو از یه جای به جای بعدی می‌رسوندیم، ولی اینقدر جذاب بود که نمی‌تونستیم ولش کنیم. من حتماً باید چندین سفر دیگه برای دیدن مفصل موزه‌های واشنگتن‌دی‌سی بذارم.

پانوشت سوم: تمامی مدارکی که داشتم (شامل پاسپورت و ...) رو گم کردم. در نوع خودش تجربه جالبی بود.

هر چی خواستم کوتاهش کنم نشد، الان خیلی خسته‌م برا همین مجبورم بدون ویرایش بذارمش بره. ببخشید اگه غلط غلوط زیاد داره.