از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Wednesday, May 21, 2008
به افتخارش

وقتی تو کیفته، داری به سمت خونه حرکت می‌کنی، بدنت بی‌حاله و سرت درد خفیفی می‌کنه. نزدیک خونه می‌شی، قدم‌های آخره و با هر قدمت کل دنیا می‌لرزه. چه لذتی داره...

وقتی تموم شد... بی‌حال رو مبل می‌شینی، از پنجره پرنده‌هایی رو که بالا پایین می‌پرن و سر صدا می‌کنن تماشا می‌کنی. وجودت رو آرامش گرفته و احساس سبکی می‌کنی. اون وقته که آب دهنت رو فرو می‌دی و تلخیش کل وجودت رو می‌لرزونه. عجب لذتی داره...