از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Monday, March 31, 2008
انبوهی از تمرین
مشتی ایمیل بی جواب
و من
مست و پاتیل
شبگردی های بارانی
و
بازهم پناه به ...

نفهمیدم دیشب کی و چه جوری خوابم برد
امروز که از خواب بیدار شدم
دیدم رو میزم چهارصد و بیست دلار پوله
کیفم تو جیبم نیست
رو اینترنت می رم و می بینم از حسابم حدود هشتصد دلار پول برداشته شده

نزدیکای صبح کیفم رو پیدا کردم، ولی کردیت کارتم توش نبود
شاید فردا صبح که از خواب بیدار شدم، کردیت کاردم سر جاش بود، ولی من که یه خورده از اون چهارصد و خورده ای رو خرج کردم

Sunday, March 30, 2008
اسیر
بدم میاد از اونایی که گوشه سلولشون با خیال پردازیهاشون فکر می کنن که آزادن.
مخصوصاً اونایی که تاکید می کنن

Thursday, March 27, 2008
Mocha

وقت‌هایی که اسپرسو رو نخوردم و سر کلاسم، معمولاً نمی‌فهمم که استاد چی داره می‌گه. (به قول مامان، دهنم بازه و به بقیه نگاه می‌کنم.) بعد از گذشت نیم ساعت از کلاس، کار به جایی می‌رسه که فقط دارم از رو تخته تو دفترم کپی می‌کنم. واقعاً خجالت آوره! در مقابل وقت‌هایی که کوفتش کرده‌م، استاده هنوز کلمه از دهنش در نیومده من تا آخر کلاس رو رفتم، می‌دونم می‌خواد چی بگه و چطوری اثباتش کنه و ... این جور موقع‌ها حتی نوت بر نمی‌دارم، چون حس می‌کنم چیزایی که داره می‌گه و اثبات می‌کنه خیلی بدیهیه!

نمی‌دونم خنگ شدم، یا درسا سخت شده یا فقط اعتیاده. از این می‌ترسم که یه موقعی اسپرسو رو بخورم، ولی باز هم چیزی نفهمم!

آلفرد رینی (ریاضیدان کاردرست معاصر) گفته که ریاضیدان یه ماشینیه که قهوه رو به قضیه تبدیل می‌کنه. همین اردوش خودمون هم بیست و پنج سال آخر عمرش رو با آمفتامین قضیه تولید می‌کرده. رفیق اردوش بهش می‌گه که تو معتاد شدی به آمفتامین، خلاصه سر پونصد دلار شرط بندی می‌کنن که اردوش می‌تونه یه ماه آمفتامین مصرف نکنه یا نه. اردوش شرط رو می‌بره، ولی این جمله رو می‌گه: "قبلاً وقتی به یه تکه کاغذ سفید نگاه می‌کردم، مغزم پر بود از ایده‌های مختلف، الان تمام چیزی که می‌بینم یه تکه کاغذ سفیده!" و خوب بالطبع بعد از یه ماه سریعاً به مصرف آمفتامین بر می‌گرده. نتیجه اخلاقی اینکه خیلی هم جای نگرانی نیست، اگه دیدیم با اسپرسو مسئله‌هامون حل نمی‌شه هنوز راه حل‌هایی وجود داره!

ولی واقعاً چه می‌کنه این اسپرسو!!!

معمولاً Mocha سفارش می‌دم که یه ترکیبی از اسپرسو، شیر و شکلاته. تو سایز کوچیک یه شات اسپرسو می‌ریزن، متوسط دو شات، و بزرگ سه شات. معمولاً متوسط سفارش می‌دم، ولی ازش می‌خوام که برام با یه شات اضافه درست کنه. برا همین مجبورم یه دلار اضافه بدم (قضیه همون ساندویچ با نون اضافه‌ست). جدیداً آندره متوجه شده که دو تا شات زیادشه، برا همین اون می‌گه که یه شات کمتر براش بریزن و من می‌گم که یه شات اون رو برا من بریزن. اینجوری دیگه مجبور نیستم اون یه دلار اضافه رو بدم.

اوایل که اومده‌بودم، رعایت می‌کردم که زیاد نخورم. آخه شاید برای سنگ کلیه بد باشه. یه روز که داشتم واقعاً اذیت می‌شدم، اینترنت رو زیر و رو کردم که ببینم کسی همچین چیزی گفته یا نه! خیلی جالب بود، وجود دارن عده‌ای که معتقدن برای سنگ کلیه خوبه، ولی کسی نیست که بگه بده! بعد از اون با خیال راحت و بدون عذاب وجدان، بدون هیچ محدودیتی از این نعمت الهی استفاده می‌کنم.

پانوشت: الان که این نوشته رو با نوشته چند ماه پیشم در مورد چای مقایسه می‌کنم، می‌بینم که واقعاً ...! (بگذریم)

پانوشت: اینم یه آهنگ مرتبط. (با تشکر از آرش)

Friday, March 21, 2008
شب عید

دوستان، عزیزان و سروران گرامی که فکر می‌کنند اینجا عید رو در غربت گذروندم و ممکنه بهم سخت گذشته باشه و احساس تنهایی کرده باشم، یا هر گونه فکری از این قبیل، اصلاً نگران نباشن. شب عید امسال رو در یک جمع کوچیک و صمیمی و در نهایت شادی طی کردم به شکر خدا. سال نوی همتون مبارک، امیدوارم سال خیلی خیلی خوبی رو در پیش داشته باشین.

سبزی پلوی مهدی که واقعاً حرف نداشت. من هم ماهی درست کردم که نسبتاً خوب شده بود. (با توجه به اینکه اولین باری بود که ماهی درست می‌کردم؛ نه، دومین بار بود!). امیر و امید یه کیک شکلاتی خامه‌ای خیلی خوشمزه آورده بودن. (این یکی واقعاً حرفه‌ای درست شده‌بود.) هرمز نوشیدنی و بقیه هم شکلات و خوردنی‌جات این مدلی. خلاصه شکر خدا شب عید رو دور هم بودیم. ساعت یک و چهل و هشت دقیقه سال تحویل می‌شد. همه خونه من بودیم. نزدیک‌های سال تحویل که شد، نرگس رفت خونه که به صورت مجازی در کنار خانواده باشه (برا همین تو عکس نیست). بقیه‌مون سال تحویل رو کنار هم بودیم. شب قشنگ و دوست‌داشتنی‌ای بود. جای شما خالی.

پانوشت اول: شب قبلش، ساعت دوازده شب متوجه شدم که من که خونه‌تکونی نکردم که! خلاصه جاتون خالی، تا خود صبح مشغول بودم. ولی خونه واقعاً تمیز شد.

پانوشت دوم: خیلی دردناکه که آدم صبح اول فروردین مجبور باشه بره سر کلاس!

پانوشت سوم: اگه خدا بخواد، فردا با سینا از اینجا به سمت میشیگان حرکت می‌کنیم که آخر هفته رو با هم‌کلاسی‌های سابق دور هم باشیم.

عکس:

ایستاده از سمت چپ: امید، مهدی (خم شده)، مسعود (با کروات)، خودم، آینه، سپهر، آرش

نشسته از سمت چپ: هرمز (با کروات)، اکرم، امیر

Friday, March 7, 2008
Music

تعداد چیزایی که ازش لذت می‌برم زیاد نیست. (یاد جمله روحانی رانکوهی افتادم که می‌گفت، ما تو این دنیا همین پیپ رو دوست داشتیم، اون رو هم طبیب ازمون گرفت.) با این استدلال، یه سیستم اسپیکر اساسی برا خونه خریدم.

وقتی رسید، دیدم که این اسپیکره سه تا فیش داره، ولی کارت صوتی لپ تاپ من فقط یه سوراخ داره! خوب معلومه چی شد دیگه. کارت صوتی یو اس بی امروز به دستم رسید. حالا اگه گفتی مشکل چیه؟ این فایل‌هایی که من دارم، کیفیتشون اون‌قدری که این سیستم قدرت داره خوب نیست، پس نتیجتاً باید دنبال یه منبعی برای فایل‌های با کیفیت بالاتر باشم. بعدش می‌دونی چی می‌شه؟ فایل‌هایی که گیر میارم کیفیتشون زیادی بالاست و اسپیکره جلوشون کم می‌آره. بعدش هم ...

زندگی همینه دیگه!

Thursday, March 6, 2008
Mi ha fatto un'offerta che non ho potuto rifiutare
Sunday, March 2, 2008
cheetos or cheetoz

روزی حکیم انوری در بازار بلخ راه می‌رفت. جمعی را دید. جلو رفت و سرش را داخل برد تا ببیند چه خبر است. دید مردی ایستاده و قصیده‌های انوری را به نام خود می‌خواند و مردم تحسینش می‌کنند. انوری جلو رفت و گفت: ای مرد، اشعار چه کسی را می‌خوانی؟ گفت اشعار انوری را. گفت: تو انوری را می‌شناسی؟ گفت: چه می‌گویی؟! انوری من هستم. انوری خندید و گفت: شعردزد شنیده‌بودم اما شاعردزد ندیده‌بودم!

پانوشت: به عبارت Made with Real Cheese دقت کنید! (گوشه بالا سمت راست)