روزی حکیم انوری در بازار بلخ راه میرفت. جمعی را دید. جلو رفت و سرش را داخل برد تا ببیند چه خبر است. دید مردی ایستاده و قصیدههای انوری را به نام خود میخواند و مردم تحسینش میکنند. انوری جلو رفت و گفت: ای مرد، اشعار چه کسی را میخوانی؟ گفت اشعار انوری را. گفت: تو انوری را میشناسی؟ گفت: چه میگویی؟! انوری من هستم. انوری خندید و گفت: شعردزد شنیدهبودم اما شاعردزد ندیدهبودم!
پانوشت: به عبارت Made with Real Cheese دقت کنید! (گوشه بالا سمت راست)