از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Friday, August 31, 2007
آب

و اما بشنوید از اخبار جدید!

دیروز در یکی از این محله‌های اطراف دانشگاه (همون محله‌ی خونه‌ی من) لوله‌ی آب مهمی ترکید!

من وقتی سوار سرویس دانشگاه شدم که برم خونه دیدم مسیرش عوض شده! گفتم چرا از این ور می‌ری؟ راننده گفت که فلان خیابون رو آب ورداشته!

بعد از اینکه رسیدم خونه فهمیدم که کلاس‌های دانشگاه هم تعطیل شده! علت تعطیلی این بود که می‌گفتن فشار آب تو دانشگاه کمه و اگه آتش‌سوزی بشه نمی‌شه خاموشش کرد، برا همین ساختمونای دانشگاه امنیت لازم برای برگزاری کلاس رو ندارن. (خیلی جون دوستن این آمریکاییها!)

و اما ادامه‌ی ماجرا:

کلاً من اینجا آب شیر نمی‌خورم چون کیفیتش خیلی بده، یکی از بچه‌هایی که اینجاست می‌گه کسی که آب تهران رو خورده‌باشه نمی‌تونه تو آمریکا آب بخوره. نمی‌دونم سیستم لوله‌کشی‌شون چیه! ولی دیروز که این اتفاق افتاد یه ایمیل زدن که آب نخورید و شروع کردن بطری‌های آب به صورت مجانی تو دانشگاه پخش کردن. امروز هم ایمیل زیر رو دریافت کردم:

08/31/07 10 a.m. Update Drinking Water Advisory Still in Effect

The drinking water advisory issued by city water and county health officials for Greenfield, the Hill District, Oakland, Polish Hill, Shadyside and Squirrel Hill, including the Carnegie Mellon campus, is still in effect.

The latest information is that this advisory may be in effect until Saturday morning.

An update will be posted on www.cmu.edu and my.cmu.edu when the advisory has been lifted.

According to this advisory, the recommendation is that people in the affected areas refrain from consuming tap water, unless it has been boiled (a rolling boil for one minute). Alternatively, individuals can use bottled water for drinking, cooking, making coffee and formula and brushing teeth. Bottled water will be made available by noon at three pick-up locations: the Merson Courtyard, Morewood Gardens parking lot and in front of Donner Hall.

It is important to note that this advisory was made solely as a precautionary measure, and the Allegheny County Health Department currently has no data to indicate that the water supply is contaminated. They are continuing to run tests this morning and will provide a firm assurance as soon as possible, at which time the advisory will be lifted.

Resident students are advised not to brush teeth, make coffee or to drink unboiled tap water. Using bottled water or water brought to a rolling boil for one minute, such as in a microwave, is advised. Tap water is acceptable for bathing, showering and sanitary purposes.

Anyone with specific medical concerns should contact Student Health Services at x8-2157 (select option 2).

Domestic water service and chilled water for both air conditioning and process cooling has been restored in all buildings. FMS crews have performed preliminary assessments and corrected problems associated with the outage in all public restrooms and to air conditioning systems.

Wednesday, August 29, 2007
اینترنت خونه

بلاخره اینترنت خونه وصل شد. دیروز بهم زنگ زدن که قرار امروز رو تایید کنم. چون موبایلم خاموش بود و کسی هم که زنگ می‌زد انسان نبود، یه پیام صوتی کاملاً به دردنخور برام مونده بود. به سختی تونستم خودم تلفنی تأیید کنم و قرار شد که امروز بین ساعت هشت و نیم صبح تا دوازده ظهر یه نفر بیاد خونه که وصل کنه. نتیجه این شد که من از صبح به هیچ کاریم نتونستم برسم که الان یارو میاد. تا اینکه ساعت تقریباً دوازده شد و گفتم جمع کنم برم دانشگاه دیگه. دقیقاً سر دوازده که شد یه نفر زنگ زد که من دم خونه هستم، بیا دم در. نتیجه‌ی نهایی اینکه به زور به کلاس ساعت یک و نیم رسیدم!

ولی در عوض الان تو خونه اینترنت دارم J

ٍEgon Balas

دیروز کلاس گراف داشتیم. معلمش همونی بود که گفته‌بودم یهودیه و از هولوکاست فرار کرده و ...

طرف مجارستانیه و تو فیلد خودش کارش درست بوده. الان دیگه به نظرم کمی پیره. اول کلاس یه برگه داد به هر کسی که توش اسمش رو بنویسه و بنویسه که جبرخطی پاس کرده یا نه. اولین کسی که برگه رو بهش داد من بودم.

تا برگه رو دید گفت:

Egon: Amin! You must be the guy from Tehran?

Me: Yeah.

Egon: Dose Sayed mean Sir in Farsi?

Me: Yes, not exactly but something like that.

Egon: I’ve been to Tehran Amin.

Me: Really?

Egon: Yes, but before Ayatullahs.

اصطلاح جالبی بود!

بگذریم از این که کلاسش فوق‌العاده کسل کننده بود و خیلی آروم آروم درس می‌داد و من همشو بلد بودم. ولی خیلی آدم مهربونی بود. با بقیه‌ی شاگردای کلاس هم یکی یکی حرف زد و آخر کلاس هم به من و آندره (هم‌رشته‌ایم) گفت که هر وقت تونستیم بریم دفترش سر بزنیم.

Monday, August 27, 2007
کارت شناسایی

خوب بلاخره شکر خدا تونستم کارت شناساییمو بگیرم. امروز صبح با مدارک ناقص و کاملاً نا امیدانه رفتیم دفتر و نزدیک دو ساعت تو صف منتظر موندیم که نوبتمون بشه ولی خوشبختانه گیری به مدارک ندادن و کارت رو همون‌جا بهمون دادن.

کلاً یه چیزی که خیلی کارای اداری رو اینجا راحت می‌کنه اینه که مجبور نیستی برای هر(ساده‌ترین) کار اداری اولش بری کلی تو صف بانک وایسی که به فلان حساب مثلاً هزار و پونصد تومن واریز کنی و دیگه اون روز برا رفتن به اداره‌ی اصلی دیر شده‌باشه. اینجا تقریباً همه جا می‌شه از کارت (یا نهایتاً چک) استفاده کرد.

نکته‌ی دوم اینه که اینجا لازم نیست همیشه عکس در ابعاد مختلف (سه‌درچهار یا شش‌درچهار) با عینک یا بدون عینک و با زمینه‌ی رنگ‌های مختلف دنبال خودت داشته‌باشی. هر جا عکس لازم باشه دوربین هم هست و همون‌جا می‌گیرن.

نتیجه‌ی نهایی اینکه از این به بعد هر جا ازم کارت شناسایی خواستن (مثل سوار شدن به هواپیما) می‌تونم پاسپورت ایرانیم رو نشون ندم!

خدا رو شکر

آمار

هر وقت چشمم به یه جدول یا نمودار می‌افته، بی‌اختیار کلی وقتمو سرش تلف(؟) می‌کنم.

دیروز تو معارفه‌ی دانشکده یه جدول راجع به آمار متقاضیان و پذیرفته شدگان دکتری دادن. آمار نشون می‌ده از 1187 نفری درخواست کرده‌ن، 56 نفرشون قبول شدن و از این 56 نفر، 23 نفرشون اومدن. تو گرایش ما 101 نفر درخواست کرده‌بودن که 6 نفرشون قبول شده‌ن و از این 6 نفر، دو تاشون (من و آندره) اومدن.

در حال حاضر 131 نفر دانشجوی دکتری تو دانشکده هستیم و 13 نفر در این گرایش.

در ابتدای جلسه‌ی معارفه رئیس دانشکده سخنرانی کرد که به گفته‌ی خیلیا درآمد سالانه‌ش بیشتر از یک میلیون دلاره و مسافرتهاش رو با جت اختصاصیش می‌ره! گفت ما اعتبار دانشکده‌مون رو بر خلاف اکثر دانشکده‌های دیگه از طریق رشته‌ی خوب MBA به دست نیاوردیم. رشته‌ی MBA ما خیلی رتبه‌ی خوبی تو آمریکا نداره. ما تمام اعتبارمون به خاطر دانشجوهای دکتراست. برای همین این مقطع برای ما خیلی مهمه، کم دانشجو می‌گیریم، زیاد خرجشون می‌کنیم تا پرستیژ دانشکده با فارغ‌التحصیلای خوبش در دنیای آکادمیک بالا بره. گفت تقریباً تمامی شما قبل از فارغ‌التحصیلیتون درسی می‌گیرین که خودتون تنها شاگرد تو کلاس هستین و میانگین تعداد شاگردا سر هر کلاس کمتر از شش نفره. اینا همه خرجای سنگین برای ما داره ولی ارزششو داره، چون نمی‌خوایم با دانشجوی زیاد گرفتن کیفیت کارمون رو پایین بیاریم.

بعدش ریک، استادی که مسئول کارهای دانشجوهای دکتراست، صحبت کرد. ریک یه پیرمرد مهربونیه که به گفته‌ی دانشجوهاش تا ولش کنی رفته ماهیگیری! اصولاً سعی می‌کنه دانشجوهاش رو هم با خودش ببره. اون یه حرف جالب می‌زد، می‌گفت که اگه دلیلتون برای اومدن به دوره‌ی دکتری یکی از این سه‌تاست دارین اشتباه می‌کنین:

اول: چون دکتری بالاترین مدرکیه که می‌شه گرفت و فقط آدمای باهوش می‌تونن بگیرن. شما هم چون آدم باهوشی هستین می‌خواین این مدرکو بگیرین.

دوم: اومدین اینجا ببینین چی دوس دارین و چه کاری می‌خواین بکنین.

سوم: دوس دارین زیاد چیز یاد بگیرین.

بعدش هم گفت که موفق‌ترین دانشجوهایی که داشته دانشجوهایی بودن که دوره‌ی دکتری رو ول کرده‌ن (نه دانشجوهایی که فوق‌لیسانس گرفتن یا دکتراشونو تموم کردن). علتش رو هم این می‌دونست که کسی که برای دوره‌ی دکتری قبول می‌شه، معمولاً از کسی که فقط برای دوره فوق‌لیسانس قبول می‌شه باهوش‌تره و یه آدم باهوش اگه وارد بازار کار بشه شانس موفقیتش بیشتره. کلاً هم گرفتن دکترا رو کاملاً معادل با کار آکادمیک و دانشگاهی به عنوان شغل آینده می‌دونست.

در مجموع می‌تونم بگم که بر خلاف ایران که سخنرانی‌های مسئولان (هر کی که رئیس جاییه و مجبوره بیاد حرف بزنه) فوق‌العاده کسل کننده و خواب آوره، اینجا اصلاً اینطوری نیست. حتی سخنرانی رئیس دانشگاه (کاملاً بر عکس سخنرانی‌های دکتر سهراب‌پور رئیس شریف) کاملاً جذاب بود.

یه چیز دیگه که خیلی برام عجیب بود اینه: این 23 نفری که امسال دارن دوره‌ی دکتری رو اینجا شروع می‌کنن رشته‌ای که قبلاً داشتن می‌خوندن اینجوریه:

هفت نفر اقتصاد یا بازرگانی

شش نفر رشته‌ی کامپیوتر (مثل مهندسی کامپیوتر، علوم کامپیوتر و ...)

دو نفر مهندسی صنایع

دو نفر روانشناسی

یه نفر آمار

یه نفر مهندسی مکانیک

یه نفر مهندسی مواد

یه نفر میکروبیولوژی

یه نفر زبان و ادبیات فرانسه (کره‌ایه طرف و تو کره هم خونده!) البته الان دیدم فوق لیسانسشو تو یه چیز مربوط گرفته.

یه نفر هم علم تصمیم (Decision Science) که منم نمی‌دونم چیه! ولی لیسانسشو همین‌جا بوده. ممکنه از این رشته‌های من‌درآوردی اینجا باشه!

کشورایی که من تا حالا تو دانشجوهای جدید (یعنی همین 23 نفر) دیدم اینا هستن:

ایران، هند، چین، تایلند، کره، روسیه، ایتالیا، فرانسه، آمریکا، اسرائیل، ترکیه

فعلاً همینا فقط!

هوکر

معلمی که ترم دیگه باش برنامه‌ریزی خطی (Linear Programming) دارم یه یهودیه که از هولوکاست جون سالم به در برده! زندانی سیاسی بوده و فرار می‌کنه. بعد از تجربه کردن شغل‌های مختلف (که خیلیش سیاسی بوده) تو یکی از شغلاش به یه مسئله‌ی بهینه‌سازی بر می‌خوره. ظاهراً می‌خواستن تو یه جنگلی یه سری جاده بکشن که یه سری خصوصیت داشته‌باشه. کم‌کم می‌فهمه که این مسئله به ریاضیات گسسته و برنامه‌ریزی خطی و ... ربط داره. خلاصه اینکه در سن چهل سالگی، به ریاضیات و مسائل بهینه‌سازی علاقه‌مند می‌شه. ظاهراً همون موقع دکترای فلسفه هم داشته (منم نمی‌دونم با جاده و جنگل چی کار داشته). سر انجام کار اینه که در سن شصت سالگی می‌شه استاد دانشکده‌ی ما! الان یه کتاب هم در مورد بیوگرافیش نوشته. اینایی هم که اینجا گفتم به نقل از یکی دیگه از استاداست. هر چیش دروغ بود پای خودش (به من چه!)

راستی من اولین ایرانی این دانشکده‌مون هستم!

البته هیچ لزومی نداره که دو تا پاراگراف بالا ربطی به هم داشته باشن!

پخت و پز

امشب پلوپز رو افتتاح کردم. به یاد شنبه شبای خوابگاه پلو با تن ماهی خوردم. همیشه وقتی شنبه شب می‌رسیدم خوابگاه و می‌دیدم که غذا اینه، شاد می‌شدم. در حالی که بقیه‌ی وعده‌های غذایی رو به زحمت می‌تونستم نصفشو بخورم، وقتی غذا این بود برای اینکه سیر کلی نون بربری باش می‌خوردم. مرتضی هم بعضاً سر به سرم می‌ذاشت. اون الان خوب می‌دونه که من چقدر این غذا رو دوس دارم.

حالا بریم سر کیفیت غذا. پخت پلوش خیلی خوب بود، دست مخترع پلوپز و کارخونه‌ی ناسیونال و ... درد نکنه! ته‌دیگش کمی زیاد شد و کمی هم چسبیده بود، شاید باید دفعه دیگه بیشتر روغن بریزم. کمی بیشتر از دو پیمونه پختم که به خیال خودم دو وعده بخورم. ولی الان فقط یه خورده مونده! تن ماهیش هم که واقعاً خوشمزه بود و هیچ رقمه نمی‌شه با مارکهای ایرانی مقایسه‌ش کرد. در مجموع حسابی خوشمزه بود و واقعاً جاتون خالی.

راستی فردا آخرین روز تعطیلاته! پریروز تو چایخورون داشتیم با یکی از اساتید صحبت می‌کردیم و حرف از برنامه‌های تابستون بود، ازش پرسیدم بعد از ترم دوم چند روز تعطیلیم؟ گفت تعطیلی چیه دیگه؟! پریشب هم با یکی از ایرانیا حرف می‌زدم، اون می‌گفت به زودی می‌فهمی آمریکا یعنی چی! پرسیدم چطور؟ گفت آخه اینجا این‌قدر به آدم فشار میارن و ازش کار می‌کشن که حد نداره. دانشگاه‌های خوب خیلی هم به این کارشون افتخار می‌کنن!

علی رغم شنیدن همه‌ی این حرفا من دو تا کلاس ورزشی و یه کلاس زبان (همه به عنوان واحد درسی) برای ترم دیگه ثبت‌نام کرده‌م. بعید هم می‌دونم که بخواد بهم بد بگذره!

خدا رو شکر

Saturday, August 25, 2007
اصفهان

یک پست به افتخار این آهنگ فوق‌العاده! روی عکس کلیک کنید... لذتشو ببرید!


Thursday, August 23, 2007
غذا

چون تا شب دانشگاه موندم، مجبور بودم که برای مسائل امنیتی، با ماشین دانشگاه بیام خونه. خلاصه اینکه تا نزدیکای ده معطل شدم. تا رسیدم خونه شد ده و ربع و دیگه نمی‌شد برا خرید بیرون رفت. حسابی گشنه بودم ولی تازه فهمیدم که هیچی برا خوردن تو خونه پیدا نمی‌شه. البته علت اصلیش این بود که رفته بودم پرینستون و تمام چیزایی که برا خوردن داشتم فاسد شده بود یا از تاریخش گذشته بود که من نمی‌تونستم ریسک کنم و بخورم. خواستم تن ماهی بخورم دیدم نون نداریم. خواستم نیمرو بخورم، دیدم بازم نون نیست. خواستم پلو بپزم دیدم روغن یادم رفته بخرم. خلاصه اینکه جاتون خالی بود که با هم آشغال بخوریم. به ناچار مجبور به انتخاب بین چیپس (آخرین ذرات باقیمانده از اولین خرید) و بیسکویت شدم. البته که چیپس رو انتخاب کردم (مخصوصاً اینکه اینجا روی چیپس، سس مخصوص اون چیپس رو هم می‌دن). بعدش یادم افتاد که میوه تو یخچال هست. خوشبختانه گلابیه هنوز سالم بود و فکر می‌کنم تا حدی جبران آشغال قبلی رو کرد (وقتی گلابی رو خوردم یادم افتاد که نشسته بودمش!). ولی فردا باید حتماً برم خرید: نون، روغن، نمک و...

یکی دیگه از مشکلات آمریکا اینه که سوپرمارکت‌های غول و بزرگ، سوپرهای کوچیک رو خورده‌ن. به عبارت دیگه نمی‌تونین اینجا سوپر کوچیک (مثه همونی که سر هر کوچه‌ای تو ایران هست و اخیراً یکی هم روبه‌روش باز شده) پیدا کنین. علتش هم اینه که قیمتای سوپرهای بزرگ خیلی خیلی بهتره و مردم هم همه از اون بزرگا خرید می‌کنن. (به این می‌گن خود نظام سرمایه‌داری!) خلاصه اینکه برای یه خرید ساده (که حتی حاضرم یکی دو دلار بیشتر پول بدم) مجبورم کلی راه برم که برسم به یه سوپرمارکتی که همه‌چی توش هست!

حرف از خورد و خوراک شد یه چیزی به ذهنم رسید. از رژیم غذایی خودم اینجا، یاد شعر "عمله دسته دسته" می‌افتم. آخه اینجا آیس‌تی به مراتب بیشتر از آب می‌خورم! مخصوصاً اینکه چند وقت پیش تونستم تو یه حراجی، بهترین نوع آیس‌تی رو به قیمت خیلی کمی بخرم. (بگذریم از اینکه بیست کیلو آیس‌تی رو به چه بدبختی‌ای به خونه رسوندم!) آب فقط برای آخر شبه بعد از مسواک زدن (که دیگه نمی‌شه آیس‌تی خورد).

راستی اینجا، بخش عمده‌ی استفاده‌ای که از زبان فارسی می‌کنم به صورت نوشته‌هایی که جلو چشمتونه!

عبادت شرقی

امروز بعد از اینکه نماز ظهر و عصرم رو خیلی سر وقت تو دانشگاه خوندم، گفتم خوبه چند دقیقه‌ای تو نماز خونه بمونم تا نماز مغرب رو دیگه اول وقت بخونم.

ساختمان مرکزی دانشگاهمون جای جالبیه. همه چی تقریباً می‌شه توش پیدا کرد. از زمین والیبال گرفته تا بانک و نمایشگاه هنر و حتی کلیسا و نمازخونه! خلاصه من تو نمازخونه‌ش مشغول اینترنت بازی بودم که چند تا چینی اومدن تو. نکته‌ی مهم اینه که هیچ جا ننوشته اینجا مخصوص مسلموناست، ولی اگه در و دیوار و کتابا رو نگاه کنی همه چی برای مسلموناست. حتی موکت روی زمین هم در جهت قبله بریده شده. اول فکر کردم چینیا مسلمونن. بعد دیدم یکی دیگه با گیتار اومد تو. خلاصه کم کم تعدادشون زیاد شد تا به بیست نفری رسید. یکیشون به من گفت که ما اینجا میتینگ داریم و سر و صدا می‌کنیم و ممکنه اذیت شی و از این حرفا. به زبون بی زبونی یعنی برو. منم گفتم که من اذیت نمی‌شم (آخه اصلاً حالشو نداشتم برم. از طرف دیگه لپ‌تاپ رو راه انداخته بودم و حال جمع کردنشو نداشتم.) خلاصه اینکه بهش گفتم اگه اذیت شدم خودم می رم. اون موقع هنوز نمی‌دونستم چه مراسم بامزه ای در پیشه.

یه سری نت موسیقی بین همه پخش شد که از روش نگاه کنن. بعد اونی که گیتار آورده بود شروع کرد به آهنگ زدن. کاملاً پاپ می‌زد! بعد یکی دیگه شروع کرد روش خوندن. بقیه هم حس گرفته بودن. بعد از چند دقیقه همه شروع کردن با هم خوندن. همه چی چینی بود و من هیچی نمی‌فهمیدم ولی آهنگ قشنگی بود. بازم می‌گم، کاملاً پاپ بود.

بعد یه دفعه ساکت شدن و یکی شروع کرد یه چیزایی گفتن. بعد دوباره آهنگ و خوندن دسته جمعی. همشون چشماشون بسته بود. یه دفعه دیدم خوندن تموم شد و هر کی داره بلند بلند برا خودش یه چیزای می‌گه. چشمای همشون بسته بود و خیلی با فشار و محکم (از ته گلو) حرف می‌زدن. دقیقاً مثل اینکه تو یه کلاس پنجاه نفری از پسرای شیطون کلاس اولی باشی که معلم سرشون نیست. همه داشتن بلند بلند و بی‌نظم حرف می‌زدن. بعد یه هو ریتم آهنگ عوض شد (آروم شد) و شروع کردن دسته جمعی شعر خوندن. این روندی که تا اینجا گفتم حدود سه چهار دفعه‌ی دیگه هم تکرار شد. وقتی که داشتن بدون نظم و انفرادی حرف می‌زدن ریتم گیتار خیلی تند و نا موزون بود. خلاصه اینکه آخرش تموم شد و چند دیقه‌ای گل گفتن و گل شنفتن و رفتن. ولی عبادت جالبی بود. این مدلیشو دیگه تصور نمی‌کردم. حالا اینجا یه سؤالی برام پیش اومده. مگه گیتار ساز غربی نیست؟ چطوری قسمتی از دینشون شده؟! البته بگذریم از اینکه اصلاً نمی‌دونم چه دینی داشتن و ...!

آخرای جلسشون یکی اومد اونجا که نماز بخونه. اونا دیگه داشتن جمع می‌کردن که برن. از من پرسید مسلمونم. منم گفتم آره. گفتش اینا اینجا چی کار می‌کردن. منم توضیح دادم. گفت دختراشون حق ندارن با این وضع لباس پوشیدن بیان اینجا و اینجا یه مکان مقدسه برا مسلمونا و از این حرفا. یارو پاکستانی بود و خلاصه کلی شاکی بود از دستشون. می‌خواست فردا بره تکلیف اون اتاق رو معلوم کنه که اگه اونجا مال مسلموناست، رو درش بزنن که دخترا با لباس درست حسابی بیان تو!

پیتزا

امروز ظهر که خسته و گرسنه رسیدیم دانشگاه، با آندره رفتیم یه پیتزا فروشی ایتالیایی که نزدیک دانشگاهه و غذاش هم نسبتاً ارزونه. اگه دو تا اسلایس پیتزا (اسلایس‌هاش این‌قدر بزرگه که من اصولاً نمی‌تونم دو تاشو بخورم) و نوشابه آزاد بگیریم می‌شه پنج دلار و نیم. خلاصه اینکه وقتی پیتزا رو گرفتیم من چند تا سس برداشتم که رو پیتزا بریزم، یه دفعه دیدم آندره چشماش چارتا شد! با تعجب پرسید: "تو سس رو پیتزا می‌ریزی؟!" منو بگو اون وسط مونده بودم چی بگم! پرسیدم: "مگه تا حالا ندیدی؟!" خیلی جالب بود، آخه آندره ایتالیاییه. بعدش هم کمی از ایتالیایی‌ها شکایت کرد و گفت ما فقط دو تا غذا تو ایتالیا داریم: پیتزا و ماکارونی!

ُSSA

و اما بگم از جریان SSA امروز!

SSA که تا امروز نمی‌دونستم مخفف چیه (ظاهراً مخفف Social Security Administrationه) یه دفتریه که باید بری اونجا SSN بگیری یا اینکه یه نامه بگیری که به تو SSN نمی‌دن. یکی از مدارکی که ما برای گرفتن کارت پنسیلوانیا لازم داریم همون نامه‌ست. امروز من و آندره طبق قرار قبلی قرار شد که بریم دنبال گرفتن اون نامه. صبح تو اینترنت سرچ کردیم و خوب روی گوگل یه مکانی رو دیدیم. جالب این بود که گوگل فقط مکان اونجا رو نشون می‌داد و هیچ آدرسی نمی‌نوشت. خلاصه خودمون زورکی یه آدرس براش ساختیم تا بتونیم بفهمیم با کدوم خط اتوبوس بریم. طبق چیزی که گوگل تو نقشه می‌گفت دفتر تو خیابون Crossman بود. خلاصه به کمک گوگل ترانزیت خط اتوبوس مربوط رو پیدا کردیم و عازم اونجا شدیم. ساعت ده دیقه به یازده بود که سوار اتوبوس شدیم و حدود یازده و بیست دقیقه به خیابون Crossman رسیدیم. وقتی کمی تو خیابون قدم زدیم دیدیم هیچ اثری از دفتر و شرکت و اینجور چیزا نیست. یه پیرمردی از خونه‌ش اومد بیرون. آدم خنده‌رویی بود. ازش پرسیدیم اینجا دنبال فلان جا می‌گردیم، یه خورد فکر کرد و گفت اینجا نیست. من همه‌ی آدمای ساکن این خیابون رو می‌شناسم. یه خیابونی بود که یه طرفش جنگل بود، طرف دیگش هم خونه‌های ویلایی شبیه همونایی که تو فیلم قصه‌های جزیره دیدین. کاملاً انتظار می‌رفت که اونجا نباشه. از دوستش که داشت تو کوچه قدم می‌زد پرسید که تو خیابون‌های اطراف جایی هست یا نه! اونم نمی‌دونست. خلاصه نهایتاً به برکت اینترنت موبایلم شماره‌ی اونجا رو پیدا کردیم. زنگ زدیم و آدرس رو پرسیدیم. آدرس رو در نقشه تو گوگل پیدا کردیم و فهمیدیم که کاملاً در جهت مخالف اومدیم. هنوز هم نمی‌دونم چرا گوگل با ما این کار رو کرد. اگه باور نمی‌کنین تو گوگل سرچ کنین: “ssa Pittsburgh” ببینین که جای شماره‌ی A که تو نقشه پیدا می‌کنه تو چه خیابونیه. خلاصه اینکه مجبور شدیم با همون اتوبوسی که اومده‌بودیم تمام راه رو برگردیم (به پیشنهاد گوگل‌ترانزیت) و سوار یه خط اتوبوس دیگه شیم. سوار شدیم تا رسیدیم به چند قدمی دانشگاه. ساعت شده‌بود دوازده و ربع و به گفته‌ی گوگل، اتوبوس بعدی باید دوازده و هفده دقیقه اونجا می‌رسید. ولی خبری ازش نبود. فکر کردیم حتماً اومده و رفته. تو ایستگاه منتظر موندیم تا اتوبوس بعدی همون خط برسه. اتوبوس رو سوار شدیم. ساعت شده‌بود یک ربع به یک. طبق گفته‌ی گوگل بعد از بیست و هفت دقیقه به مقصد می‌رسیدیم. نزدیک بیست و هفت دقیقه که شد به راننده گفتیم که می‌خوایم فلان ایستگاه پیاده شیم. راننده گفت که اشتباه سوار شدین! اینجا بود که سر فحش رو به گوگل کشیده بودم، ولی بعد فهمیدیم همین خط اتوبوس رو باید سوار می‌شدیم، ولی در طرف دیگه‌ی خیابون. یعنی در حقیقت برگشت همین اتوبوسی که سوارش بودیم. به راننده گفتیم خوب چی کار کنیم. گفت بشینین من دارم بر می‌گردم! خلاصه اینکه حدود ساعت دو و بیست دقیقه رسیدیم به مکان موعود. بعد از کمی پیاده‌روی تابلوشو دیدیم و خوشحال وارد شدیم. یه خانومی نشسته بود. بهش گفتم ما یه نامه‌ای می‌خوایم که نشون بده ما نمی‌تونیم SSN بگیریم. خانومه با تعجب پرسید: چی؟ دوباره توضیح دادم ولی این بار بیشتر. گفتم که ما دانشجو هستیم و تا کار نکنیم نمی‌تونیم SSN بگیریم. من یه نامه‌ای می‌خوام که ... بازم با تعجب نگاه می‌کرد تا اینکه یه آقایی از اون پشت اومد گفت که اشتباه اومدین! گفتیم مگه اینجا SSA نیست؟ گفت چرا، ولی اینجا مخفف Security Systems of America ه. ما اینجا دزدگیر و اینجور چیزا می‌فروشیم. شما باید برین Social Security Administration که تو مرکز شهره! جالب اینه که وقتی اتوبوس رو اشتباه سوار شدیم از نزدیکای همون‌جا رد شده بودیم. نتیجه‌ی کار اینکه ساعت سه و ده دقیقه گشنه رسیدیم دانشگاه!

حالا فردا قراره بریم جای جدید!

Wednesday, August 22, 2007
آمریکا

این چند وقتی که آمریکا بودم یه فرقهای بنیادی با بقیه‌ی کشورایی که تا حالا دیدم حس کردم که گفتم شاید خوب باشه بگم.

جامعه‌ی اینجا به شدت طبقاتیه. یعنی اینکه از آدم خیلی پولدار گرفته هست، تا آدم خیلی فقیر. من تقریباً هر روز چند تا گدا می‌بینم. تو فیلادلفیا یه آقای مسنی یه مقوا دستش گرفته بود و پشت چراغ قرمز گدایی می‌کرد. رو مقوا نوشته بود که :"من از جنگ برگشته هستم. الکل مصرف نمی‌کنم. معتاد نیستم."

اینجا یه قانونی وجود داره که حقوق سالانه‌ی یه کارگر نباید از یه حدی کمتر باشه. ظاهراً این مسئله باعث ایجاد بیکاری شدیدی شده. مثلاً شنیدم که خیلی وقت‌ها وقتی به مثلاً پشتیبانی یه شرکتی زنگ می‌زنیم، تلفن ما مرجوع می‌شه به هند و یه نفر تو هند جوابمونو می‌ده. این به خاطر اینه که نیروی انسانی اونجا خیلی ارزونتره! از طرف دیگه هر چی اینجا سر و کارت با نیروی انسانی بیفته، باید پول خیلی زیادی رو پرداخت کنی.

کشورشون به شدت برای آدم‌های ماشین‌دار طراحی شده. یعنی اگه ماشین نداشته باشی خیلی کارا سخت می‌شه. علتش هم اینه که باید از خدمت یه نفر دیگه برای رفتن به این ور و اون ور استفاده کنی. از طرف دیگه اینجا تقریباً همه ماشین دارن و این براشون مشکل حساب نمی‌شه. خریدن ماشین اصلاً کار سختی نیست، ولی خرج ماهانه‌ش خیلی زیاده. مثلاً باید صد دلار در ماه یا بیشتر فقط پول ارزون‌ترین نوع بیمه (که تقریباً هیچ خدمت خاصی نمی‌ده) بدی! پول پارکینگ هم در ارزون‌ترین نوعش فکر کنم ماهی سی-چهل دلار کمتر گیر نیاد.

اینجا از همه‌ی ملیت‌ها هستند. در حقیقت اینجا از مهاجرها تشکیل شده و خیلی نمی‌شه خصوصیات ظاهری برای یه آمریکایی توصیف کرد. این به نظر من یه امتیاز خیلی بزرگ برای اینجا نسبت به یه کشوری مثل آلمانه. اینجا از روی قیافه‌ی تو و حتی طرز صحبت کردن تو نمی‌تونن بفهمن که آمریکایی نیستی.

اینجا انگلیسی به ساده‌ترین فرم خودش در اومده. به خاطر اینکه تحت تأثیر استفاده‌ی مردمی قرار گرفته که هیچ کدومشون زبون اصلیشون انگلیسی نبوده. با این حال، فهمیدن حرف‌های مردمی که لهجه‌ی جنوب آمریکا رو دارن خیلی سخته!

مردم اینجا به شدت در مورد لباس پوشیدن بی‌خیال هستن. یعنی من اینجا تا حالا با لباسی بیرون رفته‌م که اگه خونه بودم و مثلاً خاله‌م می‌خواست بیاد خونمون لباسمو عوض می‌کردم. مردم اصولاً خیلی راحت می‌گیرن در این مورد.

آمریکایی‌ها خیلی چاقن. علتش هم اینه که غذاهای آشغالشون فوق‌العاده خوشمزه‌س. مثلاً چیپسی که اینجا هست به هیچ وجه قابل مقایسه با ایران نیست. من که تو ایران به ندرت چیپس می‌خوردم (چون بدمزه بود) کارم به جایی رسید که اینجا با زور چیپس رو ممنوع کردم برا خودم. البته فقط چیپس نیست قضیه، انواع و اقسام غذاهای آماده در خوشمزه‌ترین حالت ممکن اینجا به فروش می‌رسه. از طرف دیگه تبلیغات روزنامه‌ها و تلویزیون و ... همه‌ش حول لاغری به ساده‌ترین نحو ممکن (مثلاً قرص یا عمل جراحی و ...) می‌چرخه. خلاصه‌ی ماجرا اینکه آمریکایی‌ها می‌خوان بدون سختی کشیدن هم هر چی دوس دارن بخورن هم لاغر باشن!

سطح رفاه در اینجا نسبت به کشوری مثل کانادا خیلی پایین‌تره. مثلاً شهراشون امن نیست. اگه لیست ده تا بهترین شهر دنیا برای زندگی رو نگاه کنید، هیچ شهری از آمریکا نمی‌بینید در حالی که چند تا شهر از سوییس یا کانادا وجود داره. اینطوری که من با این و اون صحبت کردم علت اینکه خیلی‌ها حاضر نیستن آمریکا رو ول کنن، درآمد خیلی بالای اینجاست. یعنی اینکه کسایی که برا خودشون کار می‌کنن و وضعشون خوبه، هرگز نمی‌تونن تو کانادا همچین کار و کاسبی‌ای داشته باشن. به قول خیلی‌ها، پول اینجاست! فکر می‌کنم تو هر کشور دیگه‌ای این محال مطلق باشه که یه نفر بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، به خاطر اینکه مهندس خوبیه و ایده‌های نو داره، طی دو سال درآمد ماهانه‌ش به میلیون‌ها دلار برسه. در حالی که از این مثال‌ها تو آمریکا کم نیست.

اینو در مورد بقیه‌ی کشورها نمی‌دونم، ولی در اینجا تعارف هیچ معنایی نداره! شسته رفته‌ش و به قول خودشون، در آمریکا رک بودن ارزشه! و ارزش رک بودن بیشتر از مودب بودنه. این موضوع هم به نظر من خیلی بی‌ربط به مهاجر بودن مردم اینجا نیست. اینجا هیچ رسم و سنتی وجود نداره! همین باعث می‌شه که خیلی احساس راحتی کنی و همیشه نگران این نباشی که الان داری خلاف عرف جامعه کار می‌کنی یا یه کار خیلی بدی انجام می‌دی یا طرز رفتارت با بقیه فرق می‌کنه.

این بود کشفیات من در مورد این کشور، تا کنون! تغییری یافت حتماً می‌گم!

قاطی پاتی

خوب الان خونه هستم به لطف خدا. اون پروازی که کنسل شد رو با یه پروازی که نیم ساعت بعد از اون پرواز می‌کرد جایگزین کردن. بنابراین چیزی که من داشتم فقط نیم ساعت تأخیر بود.

امشب برای اولین بار با سیستم لباسشویی اینجا کار کردم. البته الان لباس‌ها تو خشک‌کنه. منم به شدت خوابم می‌آد ولی چاره‌ای نبود.

وااااای که هیچ چیزی الان به اندازه‌ی درگلستانه نمی‌چسبه! واقعاً دستت درد نکنه علیرضا.

مایکروفر رو هم امشب افتتاح کردم. با نیمرو! خیلی چسبید. وقتی خونه رو تحویل گرفتم گازش درست نبود. دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش زنگ زدم که گاز کار نمی‌کنه. گفتن گزارش می‌دیم. حالا فردا باید زنگ بزنم ببینم چه مرضشونه که هیچ کاری نمی‌کنن.

امروز صبح رفتم کنفرانس Random/Approx ولی در حد انتظارم نبود. خیلی آدمای کمی اونجا بودن. در حقیقت کسایی که بودن تقریباً همشون یا ساکن پرینستون بودن یا اینکه باید مقاله‌شونو ارائه می‌کردن. کلاً کنفرانس خیلی تاپی محسوب نمی‌شه. محسن بیاتی هم اومده بود که مقاله‌شونو ارائه کنه. بعدش با اونو محمدحسین تو یه رستوران هندی ناهار خوردیم. غذاش بد نبود. محسن بیاتی کاملاً لهجه‌ی اصفهانیش رو حفظ کرده بود و به تأیید محمدحسین حتی انگلیسی رو هم تا حدی به همین لهجه صحبت می‌کرد.

آره دیگه... این بود افکار پراکنده و آخر شبی من! فردا قراره که با آندره بریم SSA و یه نامه بگیریم که ما نمی‌تونیم SSN (Social Security Number) یا همون کد ملی اینا رو بگیریم. بعد این نامه رو با یه نامه از دانشگاه ورداریم ببریم برای گرفتن کارت ایالتی پنسیلوانیا.

امیدوارم کارا خوب پیش بره.

انتظار

الان که دارم این نوشته رو می‌نویسم تو فرودگاه نیوآرک (در نیوجرزی) منتظر هستم. ولی منتظر چی؟!

داشتیم از خونه‌ی محمدحسین می‌رفتیم بیرون که برسوندم ایستگاه قطار که موبایلم زنگ زد. یه آقایی گفتش که پروازت کنسل شده و دو تا راه داری. راه اول اینکه بری فرودگاه فلان (یه اسمی می‌گفت) و از اونجا بری، من هم که دیدم چیزی از فرودگاه نمی‌دونم گوشی رو دادم به محمدحسین. فرودگاهی که می‌گفت یه فرودگاه تو نیویورک بود ولی نمی‌دونستیم چطوری راحته که خودم رو به اونجا برسونم. اون پرواز ساعت نه شب بود. وقتی خواستیم راه دوم را بپرسیم یارو می‌گفت صداتونو نمی‌شنوم. خلاصه بعد از چند ثانیه هم قطع شد. فقط گفتش که به اربیتز (شرکت واسطه‌ای که بلیط رو فروخته‌بود) زنگ بزنین. به اربیتز که زنگ زدیم یارو چیزی نمی‌دونست و گفت که از اونجا نمی‌تونه کاری کنه و من باید برم فرودگاه اگه می‌خوام تغییری بدم. خلاصه این شد که با این معطلی تلفن تونستیم به زحمت خودمون رو به قطاری که از پرینستون می‌رفت فرودگاه برسونیم. البته چون وقت نشد بلیط قطار رو بخرم مجبور شدم پنج دلار جریمه بدم.

وقتی رسیدم فرودگاه رفتم تو یه صف طولانی که مخصوص آدم‌هایی بود که پروازشون کنسل شده. سرتون رو درد نیارم، الان منتظر نشستم که بهم بگن این کارت پروازی که داری چه ساعتی پرواز می‌کنه! کاش می‌شد برم آرژانتین یه سیر و سفر سوار شم و یاعلی!

تازه من کلی خوش‌شانس بودم (البته الان اینجور خیال می‌کنم). آخه یه خانومی بود که بهش گفته‌بودن پروازش کنسل شده و فردا شده و هیچ جایی برای خواب بهش نمی‌دادن! (با دو تا بچه). اینجا ظاهراً قانون اینجوریه که اگه علت کنسلی پرواز هوای بد باشه، شرکت هواپیمایی مجبور نیست خسارتی بده!

ولی یه خوش‌شانسی آوردم (اینو دیگه مطمئنم). چون وقتی می‌خواستم از قسمت بازرسی رد شم، مأموره نفهمید که این پاسپورت ایرانه و برای همین مجبور نشدم از قسمت بازرسی ویژه رد شم! امیدوارم که بتونم به زودی کارت ایالتی رو بگیرم و از این دردسر هم راحت شم.

Sunday, August 19, 2007
فیلادلفیا

این وسیله‌ای که تو عکس می‌بینید، قراره کار ورود ممنوع رو بکنه! البته به سبک آمریکایی!

امروز رفتیم فیلادلفیا. من و محمدحسین و محمد محمودی بودیم. فیلادلفیا شهریه که آمریکا توش به استقلال رسیده و برای همین کلی مجسمه و از این جور چیزای مربوط به استقلال توش گذاشتن. شهر تاریخیه، ولی خوب ما هیچ کدوم نه از تاریخ آمریکا چیزی می‌دونستیم، نه علاقه‌مند بودیم که بدونیم. صرفاً رفتیم چند تا از جاهای دیدنیش رو نگاه انداختیم.

بعد رفتیم به طور اتفاقی یه رستوران ایرانی پیدا کردیم و خوشبختانه غذاهای خوبی داشت.

بعد از ناهار، نوبت قسمت جذاب سفر، یعنی آکواریوم بود. چون دیر رفته بودیم یه سری از برنامه‌هاشو از دست دادیم. ولی در مجموع خیلی خوب بود.

از نکات خاص این آکواریوم نسبت به اونایی که قبلاً دیده بودم، امکان لمس ما‌هی‌ها بود. یه جای مخصوصی بود که تو آکواریوم می‌شد دست کرد و ماهی‌ها رو لمس کرد. ماهی‌هایی مثل ستاره دریایی، نوع کوچیکی از کوسه و ژله‌ماهی رو لمس کردم.

روی یه تابلو هم یه مطلب خیلی بامزه در مورد یک ماهی خیلی عجیب به نام آنتیاس خوندم که تغییر جنسیت می‌ده! اول کار همه‌ی ماهی‌ها ماده هستن؛ ولی در صورت نیاز یک ماهی ماده تغییر جنسیت می‌ده. به طور دقیق‌تر؛ هر ماهی نر با دو الی پنج ماهی ماده تو یه گروهه. در صورتی که ماهی نر بمیره، یکی از ماهی‌های ماده تغییر رنگ و تغییرجنسیت می‌ده که جای خالی اونو پر ‌کنه! جل‌الخالق...

یه سری عکس از سفرمون تو آلبوم گوگل در قسمت فیلادلفیا گذاشته‌م.


Saturday, August 18, 2007
کتابخونه پرینستون

چند تا عکس از کتابخونه دانشگاه پرینستون تو آلبوم گوگل گذاشتم. ظاهراً یکی از بزرگترین کتابخونه‌های دانشگاهی رو تو آمریکا داره. اگه قفسه‌های کتاب‌های این کتابخونه رو پشت سر هم بچینند طولش بیشتر از هشتاد کیلومتر می‌شه.

نکته‌ی جالب در مورد قفسه‌های کتابخونه اینه که روی یه ریل به کمک یه اهرم حرکت می‌کنند. علتش اینه که جای کافی نیست که بشه بین همه‌ی قفسه‌ها حرکت کرد و به طور معمول خیلی از قفسه‌ها به هم چسبیده‌ن. برای اینکه بین دو قفسه بریم باید یکی رو با اون اهرم حرکت بدیم که فضای کافی باز بشه.

تو عکس من یکی از اون اهرم‌ها رو گرفته‌م که درست مشخص نیست. ولی اهرم قفسه‌ی پشت سرم و همین‌طور ریل‌های روی زمین که قفسه‌ها روش حرکت می‌کنن مشخصه.

شب سه نفری رفتیم یه رستوران پاکستانی. من نیهاری خوردم. اولین غذای گوشتی‌ای بود که تو آمریکا می‌خورم. بعد از شام هم زولبیا بامیه با چای خوردیم. جای شما خالی!

Friday, August 17, 2007
امیر و اکرم و امید

تو همین اندک زمانی که اینجا بودم، چند دفعه‌ای رو مهمون امیر و اکرم بودم. امیر و اکرم از فارغ‌التحصیل‌های شریف‌اند. امیر برق بوده، اکرم هم اول برق بوده بعد تغییر داده به صنایع. اکرم به زودی درسش رو در دانشگاه پیتسبورگ شروع می‌کنه، امیر هم یه ترمی هست که کارش رو تو دانشگاه ما شروع کرده. داداش امیر هم دانشجوی لیسانسه و می‌خواد در دانشگاه پیتسبورگ پزشکی بخونه. مادر امیر و امید اصالتاً آمریکاییه. خلاصه اینکه چند دفعه‌ای منو خونشون مهمون کردن، یه دفعه هم با هم رفتیم بیرون پیک‌نیک که جای شما خالی خوش گذشت. با هم همسایه هستیم و از این بابت خیلی برام خوبه!

یه سری عکس تو آلبوم گوگل گذاشتم که اگه دوس دارین می‌تونین نگاه کنین.

راستی الان پرینستون تو آپارتمان محمد حسین هستم. خودش رفته دانشگاه و من هم می‌خوام الان بگیرم بخوابم.

چایخورون
یه رسم خیلی جالبی که تو دانشکده هست، مراسم چایخورونه. اینا هر دوشنبه و پنج شنبه برنامه دارن که استادا و دانشجوهای دکترا تو یه اتاق دور هم جمع می‌شن صرفاً به قصد گپ زدن. تا اونجایی که من دیدم بحث علمی انجام نمی‌شه و هدف کلی اینه که آدما رو با هم دوست کنه. اونجا سر میز قهوه و چای و میوه و شیرینی و ... هم پیدا می‌شه. معمولاً آدما دور میز می‌ایستن و همین‌جوری که دارن یه چیزی می‌خورن، تو گروه‌های دو تا پنج نفری با هم صحبت می‌کنن. کلاً این قضیه خیلی به ورودم به محیط جدید کمک کرده. البته یه سوسول بازی‌هایی هم تو قضیه هست که مثلاً تو اولین جلسه‌ی هر ماه، عکس اونایی که تولدشون تو اون ماهه رو، رو میز می‌ذارن و کیک پخش می‌کنن و ...
روز دوم

الان که دارم این نوشته رو می‌نویسم تو فرودگاه پیتسبورگ، منتظر هواپیما هستم. پرواز حدوداً یک ساعت و بیست دقیقه‌ی دیگه‌س. فقط می‌تونم بگم که امیدوارم سفر بعدی که می‌خوام برم، تنها کارت شناساییم پاسپورت ایرانیم نباشه! یه کارایی رو در جهت گرفتن کارت شناسایی ایالتی شروع کرده‌م.

خوب، برگردیم سر ادامه‌ی خاطرات.

دومین شب اقامت در پیتسبورگ رو تو خونه‌ی خودم خوابیدم. هوا واقعاً شرجی بود و اذیت می‌کرد. ولی این‌قدر خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم خوابم برد. فرداش، اول دانشگاه رفتم و مدتی رو تو سایت دانشکده به انتقال ایمیل گذروندم. بعدش ناهار خوردم. عصر با هرمز رفتیم اول موبایل رو درست کردیم (یعنی خواستیم به یارو پس بدیم و اونم اون کد ملی رو بهمون داد، ما برگشتیم خونه‌ش و همه چی درست شد.) بعدش با هم رفتیم IKEA برای خرید. خیلی فروشگاه بزرگ و جالبی بود. اینطوریه که یه مسیر رو زمین با فلش مشخص کرده‌ن که باید اونو دنبال کنی که از اول تا آخر فروشگاه رو ببینی. کلاً کارش فروختن وسایل خونه‌س، از نوع اسباب اثاثیه. مثلاً تخت و میز و صندلی و ... چیزاش اصولاً چوبی‌ان و اینجوری که بقیه می‌گن قیمتاش خیلی بهتر از جاهای دیگه‌س. در اول فروشگاه مداد و کاغذ مخصوص برای خرید گذاشته‌ن. در طول مسیر دیدن اجناس، اکثر اونا رو خیلی خوشگل و مرتب (مثلاً به آرایش یک اتاق) کنار هم چیده‌ن که مشتریا خوششون بیاد. روی هر جنسی دو تا عدد نوشته شده که یکی شماره‌ی راهرو و اون یکی شماره‌ی قفسه‌ی اونه. تا اینجای کار هنوز نمی‌دونی که این دو تا عدد چه معنی‌ای می‌دن. فقط از هر چیزی خوشت اومد و قیمتش مناسب بود، و می‌خواستی بخریش، باید این دو تا عدد رو، رو اون کاغذی که داری بنویسی. بعدش که فروشگاه تموم شد خود به خود وارد انبار می‌شی. اول انبار چرخ دستی برای جابه‌جا کردن جنس‌ها گذاشته‌ن. حالا روبه‌روت یه عالمه راهرو می‌بینی که شماره گذاری شده‌ن و هر کدوم کلی قفسه دارن. وقتی بری به راهرو و قفسه‌ای که شماره‌شو نوشتی، اون جنسی که می‌خواستی اون‌جا به صورت بسته بندی شده گذاشته شده. کاری که باید بکنی اینه که همه‌ی چیزایی که می‌خوای رو جمع کنی (بعضاً می‌تونه خیلی سنگین باشه یک جعبه) و بذاریشون رو چرخ دستی و بری تو صف صندوق. این قسمت کار دقیقاً مثل فروشگاه‌های زنجیره‌ای ایران (مثل شهروند یا رفاه) است. و بعد باید ببری بذاری تو ماشین و بری. البته ما مجبور بودیم که بگیم برامون بیارن، چون اصلاً تو ماشین جا نمی‌شد. وقتی گفتیم، گفتن که فلان روز باهاتون تماس می‌گیریم و می‌آریم. تازه برا همین آوردن با تأخیر حدود نود دلار پول گرفتن! البته اگه عجله داشتی می‌تونستی یه رقم نجومی پول بدی که همون روز بیارن. کلاً قضیه همینه اینجا، هر جا که سر و کارت به نیروی انسانی می‌افته، با ارقام عجیب غریب روبه‌رو می‌شی.

بعد از IKEA رفتیم Walmart که همون نزدیکی بود و ظاهراً در سرتاسر آمریکا خیلی معروفه. قیمتاش واقعاً کم بود. مثلاً من یه ماکروفر جنرال الکتریکز رو با سی و پنج دلار خریدم. کلاً وسایل الکترونیکی خیلی ارزونه اینجا. خلاصه اینکه اون شب تا هرمز من رو رسوند خونه ساعت از دوازده شب گذشته‌بود. وقتی رسیدم اول کمی با موبایلم تو youtube چرخ زدم و بعد بیهوش شدم! کلاً از مقاومت این مدلی در مقابل خواب خیلی خوشم می‌آد. ولی فردا صبحش که باید زود بیدار شم...

این بود داستان دومین روز و یکی از پرکارترین روزهام تا حالا تو پیتسبورگ.

Thursday, August 16, 2007
پرینستون
از اونجایی که به زودی عازم پرینستون هستم به امید خدا
فکر نکنم بتونم ادامه ماجرا رو به این زودی بنویسم
چند تا عکس از اطرافیان در گوگل اضافه کردم

این چند روز

این چند روزی که اینجا بودم خیلی خوب بود به شکر خدا

شب اول که هرمز اومد فرودگاه دنبالم. بارون خیلی شدیدی میومد.

فردا صبحش اول با هم رفتیم دانشگاه، کمی دانشگاه رو شناختم و بعد رفتیم دانشکده

خیلی ساختمان قشنگی داره دانشکدمون و دقیقاً کنار دانشکده‌ی هنره!

روبروی دانشکده هم زمین‌های تنیس دانشگاهه. حالا کمی در مورد دانشگاه بگم.

کلاً دانشگاه خیلی کوچیکیه، یعنی از نظر مساحت فکر می‌کنم که در حد شریف باشه. خیلی از رشته‌ها رو مثل پزشکی نداره. چیز کاملاً منحصر به فرد در مورد دانشگاه رشته‌های ترکیبی زیادشه. یعنی گرایش‌های خیلی زیادی تو این دانشگاه وجود داره که فقط تو همین دانشگاه هست و همه‌ی اونا هم از ترکیب دو یا چند رشته‌ی دیگه ساخته شدن. مثلاً یه دانشکده‌ای اینجا هست به اسم "مهندسی و سیاست عمومی". یکی از بچه‌های ایرانی که فوق لیسانس برق شریفه تو این دانشکده درس می‌خونه و استادی که باهاش کار می‌کنه از دانشکده‌ی ماست و خودش ادعا می‌کنه که کاری که داره می‌کنه کاملاً برقیه. امثال این گونه رشته‌ها این قدر اینجا زیاده که نظر من اینه: "اه، بسه دیگه! شورشو در آوردین! کمی ظرفیت داشته باشین!". البته بگذریم که رشته‌ای که خودم می‌خونم هم کمی از مثال بالا نداره. رئیس دانشگاه هم در روز خوش‌آمدگویی به دانشجویان جدید خیلی روی این ترکیب رشته‌ها تأکید کرد. مثالی که اون زد اقتصاد محاسباتی بود که ترکیبی از کلی رشته است. کاملاً طبیعی بود که از مثالش یاد بهروز بیفتم.

کل دانشگاه ما به همراه متعلقاتش به نحوی داخل دانشگاه پیتسبورگ قرار می‌گیره که یه دانشگاه خیلی بزرگ اینجاست و همه‌ی رشته‌ها رو داره. دانشگاه پیتسبورگ به خاطر پزشکیش خیلی تو آمریکا معروفه و ظاهراً بسیاری از دانشجوهای این حوالی رزیدنت‌های بیمارستان‌های اون دانشگاه هستن.

خوب فکر می‌کنم که توضیح در مورد دانشگاه کافی باشه.

یه آقایی به اسم لاورنس (شاید باید بنویسم لورنس) یه جورایی منشی مربوط به کارای دانشجوهای دکتری دانشکدمونه. خیلی آدم گرم و مهربونیه و روز اول وقتی با هرمز رفتیم پیشش کلی تحویلمون گرفت و جاهای مختلف دانشکده رو نشونمون داد. کلاً هم هر وقت می‌ رم پیشش احساس خوبی بهم دست می‌ده. خلاصه اینکه از لورنس شماره دانشجویم و اکانت دانشگاهیمو گرفتم و با هرمز رفتیم جایی که باید کارت دانشجویی می‌گرفتم. فرایند گرفتن کارت دانشجویی خیلی جالب بود. وقتی وارد شدم، یه آقایی ازم پاسپورت رو گرفت که اسمم رو ببینه. بعد گفت که جلوی یه پرده سفید بایستم که عکس بگیره. عکس رو نشونم داد که بگم خوبه یا نه. بعدش گفت فلان جا رو امضا کن. وقتی امضا کردم کارت دانشجوییم که عکسم روش بود رو بهم داد. کل این ماجرا روی هم پنج دقیقه هم طول نکشید! هنوز هم اندکی در کفم. این حرفمو کسایی که یه روز تمام تو چمنای جلوی آموزش شریف مشغول نوشتن نام و نام پدر و شماره شناسنامه و آدرس و ... باشن خیلی خوب می‌فهمن.

بعد از دانشگاه برگشتیم به آپارتمان هرمز. باید یه سرویس موبایل انتخاب می‌کردم. چند تا شرکت هستن که موبایل می‌دن اینجا که مهمتریناشون ورایزن(Verizon)، ای‌تی‌اند‌تی (AT&T) و اسپیرینت (Sprint) هستن. از هر شرکتی که بخوایم موبایل بگیریم باید یکی از پلان‌هاشون رو انتخاب کنیم. ساده‌ترین و ارزونترین پلان اینه که چهل دلار در ماه می‌دیم و در مقابل می‌تونیم چهارصد وپنجاه دقیقه صحبت کنیم. نکته‌ی خیلی جالب اینه که فرقی نمی‌کنه که تو زنگ بزنی یا بهت زنگ بزنن! البته پلان‌های بسیار متنوعی وجود داشت. ولی این ابتدایی‌ترین پلان در تمام این شرکت‌ها از همه نظر مشابه بود. نکات دیگه‌ای که وجود داره اینه که مثلاً اگه از یه شرکت به موبایلی از همون شرکت زنگ بزنی مجانیه. یا ساعت نه شب تا شش صبح، و روزهای تعطیل هم صحبت مجانیه. از مجانی منظورم اینه که از چهارصدوپنجاه دقیقه کم نمی‌شه. من ترجیح دادم از ای‌تی‌اند‌تی بگیرم به خاطر اینکه اگه از دقیقه‌های یک ماهت چیزی بمونه به ماه بعد منتقل می‌کنه. وقتی رفتیم دفتر شرکت برای خرید، گفتن که چون من کد ملی آمریکایی ندارم مجبورم که پونصد دلار بیعانه بذارم. کد ملی آمریکایی یا همون SSN هم مکافاتای خنده‌دار و مسخره‌ای داره که بعداً سر فرصت تعریف می‌کنم. خلاصه اینکه سرویسی که گرفتم شد شصت دلار در ماه که بیست دلار اضافش به خاطر امکانات بیشتر داده‌ای خطمه. مثلاً می‌تونم با موبایلم اینترنت داشته باشم و ...

سیستم فعال سازی موبایل‌ها هم جالبه. اینطوریه که سیم کارتی وجود نداره. من یه گوشی می‌خرم که همه چی توشه و فقط باید فعالش کنم. فعال‌سازی هم روی اینترنت انجام می‌شه. وقتی موبایل رو آوردیم آپارتمان هرمز که فعالش کنیم دیدیم که کد ملی می‌خواد. وقتی به مسئول مربوطه زنگ زدیم، گفتش که بدون کد ملی نمی‌شه و برین موبایل رو پس بدین. فرداش وقتی رفتیم موبایل رو پس بدیم فروشندهه یه کد ملی داد و گفت این رو بزنین درست می‌شه! فعلاً که دارم با همون کار می‌کنم. همون شب اول برای خرید به یه سوپر مارکت خیلی بزرگ به اسم جاینت ایگل (Giant Eagle) رفتیم. به قول هرمز، می‌شه اونو یه بقالیه خیلی بزرگ توصیف کرد. یعنی چیزایی که می‌فروشه از نوع چیزاییه که یه بقالی ممکنه داشته باشه. مثلاً جاروبرقی نمی‌شه اونجا خرید. ولی می تونی صد نوع آب پرتقال مختلف، میوه، شیرینی، نون و از این چیزا اونجا بخری. به طور کلی اینجوری که من شنیدم قیمت‌هاش خیلی خوبن. اون شب رو آپارتمان خودم خوابیدم. البته با کیسه خوابی که از هرمز قرض کرده بودم. راستی یادم رفت بگم، اون روز، یعنی روز اول، اولین کاری که صبح کردیم این بود که کلید خونه رو تحویل گرفتیم. بعدش رفتیم دانشگاه.

چون الان خیلی خوابم گرفته و فردا صبح باید برم دانشگاه، بهتره که الان برم بخوابم دیگه! این نوشته‌ها رو هم باید فردا پستشون کنم.

ایشالا بقیشو بعداً می‌نویسم.

در گلستانه

این قدر که از شب‌های بارونی خوشم میاد، از روزهای ابری بدم نمیاد

الان هوا تاریک، ساکت ساکت، نم نم بارون

دارم در گلستانه گوش می‌کنم

دشت‌هایی چه فراخ، کوه‌هایی چه بلند...

اولین باری که خوشم اومد ازش تو دوره طلا بود. کارمون تموم شده‌بود تقریباً. محمد و مرتضی رفته بودن. سیاوش پشت سرور نشسته بود. داشتم از سایت می‌رفتم بیرون... سیاوش صدای آهنگ رو زیاد کرده بود. برگشتم...

در تمام این چند سال، وقتی این آهنگ رو گوش می‌دادم یاد همون روز می‌افتادم.

تو ایران که بودم، حاضر بودم همه‌ی تعطیلیامو بدم و در مقابلش روزای ابری رو تعطیل باشم. اینجا فکر کنم خیلیا حاضر باشن همچین کاری بکنن! آخه اکثر روزا هوا ابریه.

امروز یکی از همون روزا بود. دانشگاه صبحانه می‌داد. صبحانه رو گرفتم و سر یه میز تو محوطه‌ی باز نشستم. اطرافم چند تا میز بود که دانشجوهای کشورای مختلف داشتن سرش صبحانه می‌خوردن و گپ می‌زدن.

منم با موبایل آهنگ محبوبم از همایون شجریان رو گذاشتم و صداشو زیاد کردم... کلی صفا بود. جای شما خالی...

الان دارم به این فکر می‌کنم که پست بعدی رو یه خورده شادتر بنویسم! چی کار کنم دیگه... حال و هوای آهنگه

Wednesday, August 15, 2007
سلام دوباره
بلاخره من امکانات تایپ فارسی پیدا کردم
البته هنوز خیلی محدوده
این لپ تاپی که بهمون دادن تا اونجایی که من خبر دارم آخرین مدل آی بی امه
الان توی آفیس هستم ولی باید به زودی جمع کنم برم ادامه برنامه!
هنوز تو خونه اینترنت ندارم و تا اونجایی که خبر دارم چند روزی طول می کشه که وصل شه
ایشالا به محض وصول اینترنت در خانه ارتباطاتم بسیار قوی تر خواهد شد

Monday, August 6, 2007
اولین نوشته در بلاد کفر
من الان آمریکا هستم
خونه ی هرمز
اومده بود فرودگاه دنبالم
خیلی آدم دوست داشتنییه
الان چون خیلی خوابم میاد به همین نوشته کوتاه اکتفا می کنم
فقط بگم که اینجا داره از آسمون سیل میاد
شنیده بودیم آب زنید راه را
ولی نه دیگه اینجوری
Saturday, August 4, 2007
آخرین
احتمالاً این آخرین نوشته در ایرانه
همین
.
.
.