از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Thursday, August 23, 2007
عبادت شرقی

امروز بعد از اینکه نماز ظهر و عصرم رو خیلی سر وقت تو دانشگاه خوندم، گفتم خوبه چند دقیقه‌ای تو نماز خونه بمونم تا نماز مغرب رو دیگه اول وقت بخونم.

ساختمان مرکزی دانشگاهمون جای جالبیه. همه چی تقریباً می‌شه توش پیدا کرد. از زمین والیبال گرفته تا بانک و نمایشگاه هنر و حتی کلیسا و نمازخونه! خلاصه من تو نمازخونه‌ش مشغول اینترنت بازی بودم که چند تا چینی اومدن تو. نکته‌ی مهم اینه که هیچ جا ننوشته اینجا مخصوص مسلموناست، ولی اگه در و دیوار و کتابا رو نگاه کنی همه چی برای مسلموناست. حتی موکت روی زمین هم در جهت قبله بریده شده. اول فکر کردم چینیا مسلمونن. بعد دیدم یکی دیگه با گیتار اومد تو. خلاصه کم کم تعدادشون زیاد شد تا به بیست نفری رسید. یکیشون به من گفت که ما اینجا میتینگ داریم و سر و صدا می‌کنیم و ممکنه اذیت شی و از این حرفا. به زبون بی زبونی یعنی برو. منم گفتم که من اذیت نمی‌شم (آخه اصلاً حالشو نداشتم برم. از طرف دیگه لپ‌تاپ رو راه انداخته بودم و حال جمع کردنشو نداشتم.) خلاصه اینکه بهش گفتم اگه اذیت شدم خودم می رم. اون موقع هنوز نمی‌دونستم چه مراسم بامزه ای در پیشه.

یه سری نت موسیقی بین همه پخش شد که از روش نگاه کنن. بعد اونی که گیتار آورده بود شروع کرد به آهنگ زدن. کاملاً پاپ می‌زد! بعد یکی دیگه شروع کرد روش خوندن. بقیه هم حس گرفته بودن. بعد از چند دقیقه همه شروع کردن با هم خوندن. همه چی چینی بود و من هیچی نمی‌فهمیدم ولی آهنگ قشنگی بود. بازم می‌گم، کاملاً پاپ بود.

بعد یه دفعه ساکت شدن و یکی شروع کرد یه چیزایی گفتن. بعد دوباره آهنگ و خوندن دسته جمعی. همشون چشماشون بسته بود. یه دفعه دیدم خوندن تموم شد و هر کی داره بلند بلند برا خودش یه چیزای می‌گه. چشمای همشون بسته بود و خیلی با فشار و محکم (از ته گلو) حرف می‌زدن. دقیقاً مثل اینکه تو یه کلاس پنجاه نفری از پسرای شیطون کلاس اولی باشی که معلم سرشون نیست. همه داشتن بلند بلند و بی‌نظم حرف می‌زدن. بعد یه هو ریتم آهنگ عوض شد (آروم شد) و شروع کردن دسته جمعی شعر خوندن. این روندی که تا اینجا گفتم حدود سه چهار دفعه‌ی دیگه هم تکرار شد. وقتی که داشتن بدون نظم و انفرادی حرف می‌زدن ریتم گیتار خیلی تند و نا موزون بود. خلاصه اینکه آخرش تموم شد و چند دیقه‌ای گل گفتن و گل شنفتن و رفتن. ولی عبادت جالبی بود. این مدلیشو دیگه تصور نمی‌کردم. حالا اینجا یه سؤالی برام پیش اومده. مگه گیتار ساز غربی نیست؟ چطوری قسمتی از دینشون شده؟! البته بگذریم از اینکه اصلاً نمی‌دونم چه دینی داشتن و ...!

آخرای جلسشون یکی اومد اونجا که نماز بخونه. اونا دیگه داشتن جمع می‌کردن که برن. از من پرسید مسلمونم. منم گفتم آره. گفتش اینا اینجا چی کار می‌کردن. منم توضیح دادم. گفت دختراشون حق ندارن با این وضع لباس پوشیدن بیان اینجا و اینجا یه مکان مقدسه برا مسلمونا و از این حرفا. یارو پاکستانی بود و خلاصه کلی شاکی بود از دستشون. می‌خواست فردا بره تکلیف اون اتاق رو معلوم کنه که اگه اونجا مال مسلموناست، رو درش بزنن که دخترا با لباس درست حسابی بیان تو!