دیشب یه شب خاص، و نقطهی عطفی در زندگی پیتسبورگی من بود!
بعد از تحقیقات بسیار تونستم مکان مورد نظر را در یکی از محلههای اطراف دانشگاه پیدا کنم، موضوع را با آندره در میان گذاشتم و خوشبختانه اون هم استقبال کرد.
دیروز ظهر آندره اومد خونهی من، ناهار جشن شکرگزاری رو خوردیم و کمی گپ زدیم. آندره با خودش وسایل قهوهسازیشو آورده بود. (ایتالیاییها در مورد قهوهای که میخورن خیلی حساس هستن، آدمایی که به ایتالیا سفر کردهن اصولاً بهترین قهوهی عمرشونو اونجا خوردن و قهوههای کشورهای دیگه معمولاً برای ایتالیاییها غیرقابل تحمله) خلاصه رفت تو آشپزخونه و یه کارایی کرد و یه چیزایی رو با هم قاطی کرد. من که خیلی نفهمیدم چی شد، ولی میدونم که آخرش چیز خیلی خوبی از کار در اومد.
بعد از قهوه به محل مورد نظر چند بار زنگ زدیم، ولی کسی گوشی را بر نمیداشت، خلاصه تقریباً نا امید شدهبودیم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. روزای معمول (طبق چیزی که تو سایتشون نوشته بودن) ساعت چهار شروع به کار میکنن، ولی دیروز چون تعطیل بود، ساعت شیش شروع به کار کردهبودن. خلاصه گفتن که باز هستن و ما با خوشحالی و بدون تلف کردن ثانیهای به سمت اونجا حرکت کردیم.
در طول راه مرتب ذهن آندره رو آماده میکردم که خیلی شوکه نشه وقتی میرسیم اونجا. اونم راحت با قضیه برخورد میکرد و خیلی کنجکاو بود که این موجودی که من ازش حرف میزنم چه جور چیزیه.
وقتی رسیدیم، یه نفر اومد و اول کارت شناساییمون رو دید که هیجده سالمون باشه. (آخه زیر هیجده سال رو اونجا راه نمیدن)
جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت. مکان در مقایسه با همتایان ایرانی خودش به مراتب بهتر بود (تو ایران هیچوقت همچین کیفیتی رو در مکانهای عمومی تجربه نکردهبودم!) آندره که مرتب ازم تشکر میکرد که با همچین چیزی آشناش کردهم! چون بیشتر از این تعریف کردن میتونه برا بعضیا بدآموزی داشته باشه، در همین حد اکتفا میکنم.
از اونجایی که مجبور بودم پیاده خونه برگردم، میبایستی اعتدال رو رعایت میکردم، ولی واقعاً سنگین بود!
اینجا یه چندتا عکس گذاشتهم اگه دوس داشتین یه نگاهی بندازین.
پانوشت اول: خیلی فکر بد در موردم نکنین، یه خوردهش اشکالی نداره.
پانوشت دوم: پریروز که پیش راوی (استاد راهنما) بودم، بهم توصیه کرد که برم یه خورده استراحت کنم و احتیاج به ریلکس شدن دارم، منم در اجرای فرمانش کوتاهی نکردهم! (بگذریم از اینکه وقتی این حرفو بهم زد کلی پیش خودم خجالت کشیدم)