از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Sunday, November 4, 2007
خاطره

سال دوم دبیرستان که بودم، بعد از عید دیگه مدرسه نرفتم. تو خونه مونده‌بودم که برا مرحله دوم درس بخونم.

خیلی خوب یادمه، هر روز صبح بیدار می‌شدم و یه ضرب درس می‌خوندم تا شب. به ندرت از خونه بیرون می‌رفتم...

کتاب‌های مسئله‌ای که داشتم رو به اتمام بود و هنوز یه ماه و نیم تا امتحان مونده بود.

یه روز زنگ خونه زده‌شد. وقتی رفتم دم در دیدم یه دوستی با پنج شیش تا کتاب مسئله که تازه‌ی تازه خریده شده‌بود پشت دره. خوشحال کتابا رو ازش گرفتم...

هنوز نمی‌دونم که حل کردن یا نکردن مسئله‌های اون کتابا می‌تونسته تأثیری تو نتیجه‌ی امتحانم داشته باشه یا نه... ولی خوب می‌دونم که روحیه‌م بعد از گرفتن اون کتاب‌ها با قبلش قابل مقایسه نبود...