نهارم رو خوردم. نشستم سر کامپیوتر که در حین نوشابه خوردن یه گشتی هم تو اینترنت بزنم. بعد از نوشابه چشمم افتاد به ظرف خالی شکلات صبحانه که از صبح روی میز مونده بود. برش داشتم. هنوز یه خورده تهش مونده بود. با قاشق مشغول تلاش برای به دست آوردن کمی شکلات از تهش شدم. یه دفعه انگار ورم داشتن گذاشتنم تو چهارده پونزده سال پیش. وقتی که داشتم برای اولین بار این کار رو میکردم. تا اون موقع شکلات صبحانه نخورده بودم. فکر کنم اون موقعها هنوز نبود. یه روز مامان با یه ظرف شبیه همینی که رو میزه اومد تو خونه. گفت که هر روز بعد از ناهار هر کی یه قاشق میخوره. روز اول به تک قاشقم اکتفا کردم. ولی روز دوم، وقتی همه بعد از ناهار خوابیدن، رفتم سر یخچال و همهی شکلات رو تا آخر خوردم. تهش رو مثل همین یکی با زحمت پاک کردم. بعد که تموم شد، به فکر افتادم که حالا کجا قایمش کنم. سطل آشغال جواب نمیداد، باید یه فکر دیگه میکردم. نهایتاً به این نتیجه رسیدم که رو پشت بوم یه سوراخی چیزی پیدا کنم. رفتم اونجا، صحنههاش کاملاً جلوی چشممه. اول دودکش رو امتحان کردم، ولی تو دودکش که نمیشد بندازمش، جایی هم برای اینکه اون تو نگهش داره پیدا نکردم. بعدش نوبت کولر، این ور، اون ور، خیر فایده نداشت. دیگه که چیزی نمونده بود. به فکر پشت بومهای همسایهها افتادم. بلاخره یه جا گذاشتمش، ولی جای خوبی نبود.
در هر صورت مامان فهمید و حتی میدونست که رو پشت بوم قایمش کردم. البته فکر میکرد که رفتم رو پشت بوم خوردمش!
طبیعیه که بعد از اون قضیه تا مدتها از شکلات صبحانه خبری نباشه!
چقدر روزا سریع میگذرن، و چقدر همه چیز شدید تغییر میکنه. خدا میدونه چهارده پونزده سال دیگه کجام و دارم چی کار میکنم. شما چطور؟
ba'd-esh ham shishe-ye khaali-e shokolaat ro roo posht-e boom-e hamsaaye peydaa mikoni. :D
PS: flashback-haat mano koshtan. ;)
--Samira.