ساعت چهار و ربع صپه، تو آفیس مشغول تلاش برای پیدا کردن یه اثبات جدید برای حدس برژ هستم. (چه بلندپروازیها! این حدس در سال 2002 توسط چهار نفر بعد از چهل سال اثبات شده)
بلاخره تصمیم میگیرم که با سرویس ساعت چهار ونیم برم خونه...
از دانشکده میرم بیرون و رو یه نیمکت منتظر میشینم. منظرهی واقعاً قشنگیه... مه شدید... نور چراغهای پارک... هوای خنک... و تا چشم کار میکنه درخت...
یه دفعه سر کلهی دو تا جوون پیدا میشه... دقیقاً کنار صندلی من... اول کمی به هم نگاه میکنن... بعد مشغول عشقولانه میشن...
حالم داره به هم میخوره!
ولی باید منتظر سرویس باشم... ده دقیقه گذشت... اینا شدیدتر از قبل مشغولن، ولی از سرویس همچنان خبری نیست... بیست دقیقه! بلاخره تصمیم میگیرم بیخیال شم...
میرم تو دانشکده، سر یه کامپیوتر، سایت دانشگاه رو میارم، صفحهی اطلاعات سرویس دانشگاه... از ده شب تا شش صبح هر نیم ساعت یک بار سرویس هست به جز ساعت چهار و نیم!
الان دیگه ساعت پنج شده، باید زود برم که سرویس پنج رو از دست ندم.
از اون دو تا جوون عاشق دیگه خبری نیست...
سوار سرویس میشم، و چند دقیقه بعد تو خونه... هنوز یه ساعت تا اذون صپ مونده...
راستی یادم رفت بگم، دوتاییشون مرد بودن!