از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Wednesday, October 10, 2007
یه خاطره

هنوز اول شب بود و خیابونا خیلی شلوغ بود. داشتم با ماشین وارد خیابون سپهسالار می‌شدم. اون موقع چون سپهسالار رو از وسط بسته بودن خیلی خلوت بود. یه موتور که دو تا جوون سوارش بودن از روبه‌رو اومد (داشت خلاف میومد). من ترمز کردم. اونم ترمز کرد (صاف جلوی ماشین). راه من رو بسته بود. من هم مبهوت منتظر بودم که بره. بعد خیلی با آرامش شروع کرد عقب جلو کردن. من هم خیلی خونسرد منتظر بودم. بعد داد زد: "چیه مگه؟". منم محل نکردم. بعد دنده عقب گرفتم که راه باز شه بتونم از کنارشون رد شم. وقتی داشتم از کنارشون رد می‌شدم، دوباره داد می‌زد: "چیه مگه؟ هااا؟ چیه؟". منم هیچی نگفتم ولی انگشتم رو به نشانه‌ی هیسس گذاشتم رو بینیم. (می‌دونستم که دارن این کار رو می‌کنن که اعصابمو خورد کنن و هیچی به اندازه‌ی این عکس‌العمل من نمی‌تونست اعصابشون رو خورد کنه!).

وقتی رد شدم، سرعتشون رو زیاد کردن و اومدن دنبالم. رسیدن به شیشه‌ی کنار من (قبلش شیشه رو بالا داده بودم.). هی داد می‌زد: "چی گفتی؟ وایسا ببینم! چی گفتی؟". من اصلاً انگار نه انگار که اینا وجود دارن، داشتم مسیر خودمو می‌رفتم. شروع کردن به فحش دادن... من کمی سرعتمو زیاد کردم. داشتم نزدیک خیابون سجاد می‌شدم. از سمت چپ خودمو به جدول نزدیک کردم که نتونن از اون سمت همراهم بیان، ولی احمق‌تر از این حرفا بودن. چند بار شدیداً وسوسه شدم که یه کم دیگه فرمون رو به سمت چپ متمایل کنم. (اگه این کار رو می‌کردم بین ماشین و جدول گیر می‌کردن و می‌خوردن زمین). حتی بار آخرش که با دست چپم فرمون رو داشتم منحرف می‌کردم، از اون ور با دست راستم جلوشو گرفتم! (خیلی عجیب بود.) اونا همچنان مشغول بد و بیراه گفتن بودن. قبل از ورود به سجاد باید نگه می‌داشتم. ترمز کردم، اونا اومدن جلوم. حرکت کردم وارد سجاد که شدم سرعتشون رو (همین طوری که جلوی من بودن) کمتر و کمتر کردن. انتظار نداشتن که من هم سرعتمو با اونا کم کنم و فکر می‌کردن وقتی سرعت کم شه می‌زنم بهشون. (باید هم همین کار رو می‌کردم) ولی اشتباه کردم و ترمز کردم.

حالا صحنه رو تصور کنید! صاف وسط یه خیابونی مثل سجاد یه ماشین وایساده. از موتور پیاده شدن که بیان به طرف ماشین. (موتورشون رو جلوی ماشین گذاشتن) وقتی داشتن میومدن من کمی به سمت چپ حرکت کردم که از کنار موتور رد شم و راهمو برم. یه دفعه دیدم که یه اتوبوس محکم زد رو ترمز و یه خورده هم کشید سمت چپ که به من نخوره! خیلی خدا رحم کرد اینجا. واقعاً میلی‌متری رد شد. اتوبوس دوباره شروع به حرکت کرد، من هم شروع به حرکت کردم. اون دو نفر هم خیلی ترسیده بودن. دیگه نمی‌خواستم به سمت چپ منحرف شم، برا همین زدم به موتورشون که وسط خیابون گذاشته بودن و انداختمش، بعدش هم با ماشین تکونش دادم که از سر راهم بره کنار. با تمام وجودم داشتم دنبال یه راه حلی می‌گشتم که بتونم از شرشون راحت شم. رسیدم پشت چراغ قرمز آپادانا، اونا هنوز خودشون رو جمع نکرده بودن، وقتی چراغ سبز شد بهم رسیدن دوباره. هی می‌گفتن: "به موتور خسارت زدی! یالا نگه دار!" وسطش طبق معمول هرچی از دهنشون در میومد هم می‌گفتن.

بلاخره به ذهنم رسید چی کار کنم. وارد آبشار دوم شدم. اونا هم دنبالم اومدن، آبشار هم شلوغ بود، ولی می‌شد تند رفت، یه خورده که تو آبشار رفتم رسیدم به اتوبان و سرعتم رو زیاد کردم، خودشون هم می‌دونستن که دیگه نمی‌تونن برسن، برا همین یه خورده که رفتم، بی‌خیال شدن و برگشتن.