از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Friday, October 5, 2007
قدیمی

یه دوستی بانی خیر شد که دوباره یه سری به این نوشته‌ی قدیمی بزنم. البته فقط قسمتی از اول نوشته رو اینجا گذاشته‌م.

صحنه‌هاش همه جلو چشممه...

یکشنبه 4 مرداد ماه سال 1383

این چند روز هم گذشت!‌ خوب یا بد.
داشتم از هزار مسئله برای کلاس ۳ شنبه در میاوردم که مامانم به موبایلم زنگ زد. ساعت از ۱ نصفه شب گذشته بود. از من می‌پرسید که چه طوری به اینترنت وصل شه! به همین سادگی شرو شد. بلافاصله بعدش با حمید صحبت کردم و اخبار تقریباً اشتباهش که از طرف دایجون مدیر بش رسیده بود تقریباً‌ آرومم کرد، ولی اینکه خاله اینا نصفه شب به طرف اصفهان راه افتادن خیلی بد بود. صپ زنگ زدیم که آژانس بیاد بریم باشگاه،‌ وقتی منتظر بودیم،‌ من زنگ زدم به بابام و فهمیدم که مادرجون از دیشب تو کما هستن،‌ تو تاکسی چشام خیس شد. صپ رفتم سر کلاس. ولی زنگ دوم رو شایان به جام رفت. زنگ آخر رو هم هر جوری بود پیچوندم اومدم خوابگاه. یه خورده کتاب خوندم که آروم بگیرم. بعدش به زور خوابیدم،‌ شب ساعت ۸ من و حمید بلیط داشتیم. مسئله کم‌کم با دلداری‌های مامانم و بابام و اینکه حالشون خوب میشه برام عادی شده بود. جاده خیلی خیلی شلوغ بود آخه فرداش(چارشنبه) وفات حضرت فاطمه بود و ۳ روز تعطیلی پشت سر هم افتاده بود. ساعت ۳ و نیم بود که رسیدم خونه. آخه قرار بود بریم خونه خاله زری. همه اونجا بودن. صپ ساعت ۶ با صدای گریه خاله صدیق بیدار شدم.

2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
تسلیت

Anonymous Anonymous said...
che ghadr saniyeha namardand gofte boodan ke barmigardand bar nagashtand pas az raftaneshan bijahat aghrabeha migardand.....ahhhh in saniyehaye namard na be cheshmam ofoghi begshoodadnd na ze boghzam gerehi baz kardand pas begozarid ze pisham beravand lahzehayee ke chenin por dardand.......bayad naboodaneshan ra bavar mikardim har chand ke besyar sakht bood.....dige be in chiza fekr nakon dadashi