این حافظهی منم دیگه شورشو در آورده!
روز به روز اوضاعش خرابتر میشه.
دو هفتهی پیش مسئلههای ریاضی گسسته رو که فردا باید تمرینش رو تحویل بدیم حل کردم، ولی ننوشتمشون.
دیشب که شروع کردم به نوشتن دیدم راه حل یکیش یادم نمیاد. هی زور بزن، هی زور بزن فایده نداشت که.
آخر ساعت دو در اوج خوابآلودگی رفتم بخوابم، ولی بازم مسئله دست از سرم بر نمیداشت.
صبح هنوز از تخت پا نشدهبودم که دوباره داشتم به مسئله فکر میکردم تا ظهر، ولی خیر، فایده نداشت.
آخه یکی نیست بگه حافظهی عزیز، آدم شعر رو یادش میره، لغت رو یادش میره، دیگه راه حل مسئله که چیزی نیست که آدم یادش بره!
خلاصه ظهر بقیهی تمرینا رو تا یادم نرفته بود نوشتم و رفتم دانشگاه. حدود ساعت شیش و نیم تو دانشگاه بیکار شدم و برگشتم سر مسئله که آخرین زورم رو بزنم. به هر قیمتی که بود فقط میخواستم که حلش کنم. خلاصه حدود ساعت هشت و نیم حل شد. یه حل خیلی خیلی ساده داشت.
حالا چرا این حل زودتر به ذهنم نرسیده بود؟ علتش واضحه! هر وقت میخواستم این ایده رو امتحان کنم حافظهم بهم کمک میکرد که به خاطر بیارم این ایده به جواب نمیرسه!
حالا این بار که خدا رو شکر بلاخره مسئله حل شد، ولی قبلاً یه دفعه وقتی از سر امتحان جبر خطی اومده بودم بیرون در حالی که یه مسئله رو نتونستهبودم حل کنم فهمیدم که اون مسئله تمرینی بوده که سه هفته قبلش حل کرده بودم، نوشته بودم و تحویل داده بودم! اون بار هم حافظهی عزیزم بهم اجازه نداده بود که یه ایده (همونی که مسئله باهاش حل میشه) رو امتحان کنم!
امیدوارم سرانجامم مثل کسایی نشه که اسمشونو از گردنشون آویزون میکنن!