"یه روز صبح یه شیشه عسل خریده بودم، تا میخواستم درشو باز کنم دیدم یه زنبوره میگه: اهم اهم"
"یه لاله میره سمعک بخره، اینجوری(با حرکت نشون میده) به مغازهدار میفهمونه سمعک میخواد. حالا یه کوره میره میخواد عینک بخره، اگه گفتین چه کار میکنه؟!"
آقا ماشالله...
قضیه مربوط به سال دوم دانشگاهه... مرتب کوه میرفتم (بعضاً با دوستان)، بیشترکلکچال، بعضی وقتا هم توچال...
آقا ماشالله هر روز صبح میرفت کلکچال، فکر کنم هنوز هم میره. همیشه هم اینایی که این بالا نوشتم رو (با یه سری جوک دیگه) تعریف میکرد. بعضی وقتا تو راه، بعضی وقتا هم اون بالا میدیدیمش... محمد میگفت مثل ضبط صوت میمونه!
پیره، یه عصای کوهنوردی هم داره، لباسش هم سفید و قرمزه، ولی بهترین نشونهش همین جوکاشه!
خیلی خوشحال شدم وقتی این عکسی که اینجا گذاشتم رو پیدا کردم. اینجا رو خیلی دوست داشتم، هر وقت میرسیدم یه خورده مینشستم. سمت چپ، پشت درختا یه درهی خیلی بزرگه. اگه درختا نبودن یه صخرهی خیلی بزرگ تو عکس دیده میشد. از اینجا حدود بیست دقیقه تا پناهگاه راهه. اگه رفتین، سلام منو به درختاش، خاکش و برفاش برسونین...