هفتهی دومی که اینجا بودم، یه روز که منتظر سرویس بودم یه خانوم پیری سر صحبت رو باهام باز کرد. میگفتش که اول یه جای دیگه (یادم نیست کجا) بودن و بعداً برا اینکه دخترش میخواسته تو این دانشگاه درس بخونه اومدن اینجا. دخترش الان مدتهاست که فارغالتحصیل شده و رفته ولی اون خانوم هر روز به دانشگاه میآد. میگفت محیطش بهم آرامش میده و هیچ جایی رو به اندازهی اینجا دوست نداره. تقریباً همهی کارمندای جاهای مختلف دانشگاه میشناسنش و باهاش دوستن.
زمانی که برا درس خوندن دخترش اومدن اینجا، خودش هم رفته دانشگاه پیتسبورگ که زبانشناسی بخونه. الان یادم نیست که در چه مقطعی و چه جوری میخونده.
کمی که صحبت کردیم ازم پرسید که: اسمت چیه؟
منم گفتم: امین.
گفت: اسم قشنگی داری، آیا این تو ایران یه اسم رایجیه؟
گفتم: نه خیلی. تو مگه میدونی یعنی چه که میگی قشنگه؟
گفت: آره، یعنی honest.
من که به شدت کف کرده بودم، پرسیدم: از کجا میدونی؟
گفت: خوب من زبان شناسی خوندم دیگه.
در مجموع حدود ده دقیقهای صحبت کردیم. بعد از اون چند بار تو دانشگاه از دور دیدمش که با این و اون گپ میزد. تا اینکه چند روز پیش، بعد از گذشت حدود چهار ماه سوار سرویس بودم که اون هم سوار شد. تا سوار شد گفت: سلام امین!
پانوشت: اینجا الان نزدیک به سه هفتهست که ابرها تفاوت روز و شب رو به حداقل رسوندهن.