از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Sunday, December 16, 2007

هفته‌ی دومی که اینجا بودم، یه روز که منتظر سرویس بودم یه خانوم پیری سر صحبت رو باهام باز کرد. می‌گفتش که اول یه جای دیگه (یادم نیست کجا) بودن و بعداً برا اینکه دخترش می‌خواسته تو این دانشگاه درس بخونه اومدن اینجا. دخترش الان مدت‌هاست که فارغ‌التحصیل شده و رفته ولی اون خانوم هر روز به دانشگاه می‌آد. می‌گفت محیطش بهم آرامش می‌ده و هیچ جایی رو به اندازه‌ی اینجا دوست نداره. تقریباً همه‌ی کارمندای جاهای مختلف دانشگاه می‌شناسنش و باهاش دوستن.

زمانی که برا درس خوندن دخترش اومدن اینجا، خودش هم رفته دانشگاه پیتسبورگ که زبان‌شناسی بخونه. الان یادم نیست که در چه مقطعی و چه جوری می‌خونده.

کمی که صحبت کردیم ازم پرسید که: اسمت چیه؟

منم گفتم: امین.

گفت: اسم قشنگی داری، آیا این تو ایران یه اسم رایجیه؟

گفتم: نه خیلی. تو مگه می‌دونی یعنی چه که می‌گی قشنگه؟

گفت: آره، یعنی honest.

من که به شدت کف کرده بودم، پرسیدم: از کجا می‌دونی؟

گفت: خوب من زبان شناسی خوندم دیگه.

در مجموع حدود ده دقیقه‌ای صحبت کردیم. بعد از اون چند بار تو دانشگاه از دور دیدمش که با این و اون گپ می‌زد. تا اینکه چند روز پیش، بعد از گذشت حدود چهار ماه سوار سرویس بودم که اون هم سوار شد. تا سوار شد گفت: سلام امین!

پانوشت: اینجا الان نزدیک به سه هفته‌ست که ابرها تفاوت روز و شب رو به حداقل رسونده‌ن.