شاید مسئله، به مفهومی که الان میشناسمش، اولین بار وقتی سوم دبستان بودم برام مطرح شد. اون موقع بابام از تو یه کتابی به اسم "اندیشهی ریاضی" که یه کتاب نسبتاً قدیمی و ترجمهی یه کتاب روسی بود بهم مسئله میداد حل کنم. خوب یادمه، مسئله رو میشنیدم، کمی فکر میکردم و حل نمیشد. حسی که اون موقع بهم دست میداد این بود که میخواستم یه جوری از مسئله فرار کنم، ولی خوب نمیشد که. اگه ولش میکردم، اگه میرفتم سر یه کار دیگه، هر کاری هم که میخواستم بکنم مسئله همچنان وجود داشت. خوب میدونستم که هیچ راه فراری ازش وجود نداره! یه حس خاصی بهم دست میداد که دلم میخواست اون مسئله اصلاً وجود نداشته باشه، شاید این راحتترین چیزی بود که میشد خواست! اگه اون مسئله وجود نداشت، تنها راهی بود که از شرش خلاص میشدم. بلاخره به هر مشقتی بود (برای راحت شدن از اون حس) مسئله رو حل میکردم. و بعدش، احساس لذیذی که هنوز که هنوزه به لذیذی روز اولشه میومد سراغم. به بابام میگفتم راه حل رو، و بعدش؟ خوب معلومه مسئلهی بعدی!
رفتم کلاس چهارم، کلاس پنجم. اندیشهی ریاضی تموم شد، نوبت کتاب هندسهای ملقب به صفاری قربانی شدهبود. من هندسهی دوی دبیرستان رو از آقای هنرمندیان با همون اطلاعات پنجم دبستانم بیست گرفتم، بدون اینکه ذرهای دوم دبیرستان برا هندسه درس بخونم. اینو فقط کسایی که هندسه دو رو با همین معلم پاس کردهن میفهمن یعنی چه.
هدفم از این حرف این بود که بگم، هنوز کلاس پنجم دبستانم تموم نشده بود که دیگه هیچ اثری از اون حس فرار از مسئله باقی نمونده بود. مثل اینکه اون حس رو به طور کلی یادم رفته بود. هنوز هم تا یه مسئله میبینم، به تنها چیزی که فکر میکنم جنگیدن باهاشه. اینقدر میجنگم تا حلش کنم یا تسلیم شم. حتی اگه نتونم حلش کنم، فرار نمیکنم. تسلیم میشم. فرار اصلاً به ذهنم خطور نمیکنه.
ولی، تو زندگی یه چیزای دیگهای هم هست که میشه مسئله صداشون کرد. متأسفانه تنها برخوردم با تمامی این گونه مسائل فراره. فرار... سعی میکنم فراموششون کنم، سعی میکنم پشت گوششون بندازم، هر کاری میکنم غیر از جنگیدن باهاشون. اصلاً جنگیدن با اینا رو یاد نگرفتهام. حل کردنشون رو یاد نگرفتهام. ولی تا دلتون بخواد خوب بلدم فراموششون کنم یا ازشون فرار کنم!
امروز (بهتره بگم دیروز) بعد از ظهر، یکی از اون لحظات حس فرار (البته نه از یه مسئلهی علمی) سراغم اومده بود. همین بود که منو یاد حس فرار سال سوم دبستانم (از مسئلهی علمی) انداخت.
پانوشت اول: اگر در گروه خاله، عمه، عمو، دایی و ... قرار میگیرین، لطفاً با خوندن این نوشته نگران نشین. من حالم خوبه!
پانوشت دوم: یادم رفت بگم. یکی از راههای متداول فرار از مسئله، نگاه کردن جوابش آخر کتابه.