از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Friday, February 22, 2008
یک حکایت از سعدی

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمت‌الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته. پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد؛ چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی مرده‌اند. گفت: جان پدر، تو نیز اگر بخفتی، به که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدابینی ببخشند

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش