از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Sunday, February 24, 2008
حوری

امشب بعد از خرید، طبق معمول سر راه رفتم تو یه کافه که سوپ بخورم. مهدی و مسعود هم باهام بودن و خوب مخ اونا رو هم زدم که بریم سوپ.

من رو به در نشستم، و اون دو تا رو به روی من. سوپمون تموم شده بود که یه هو در کافه باز شد. من گفتم: "عجب چیزیه!". مسعود و مهدی نمی‌تونستن ببینن چون پشتشون به در بود. البته این جسم بهشتی ثانیه‌هایی بعد از رادار بنده هم محو شد. نکته‌ی جالب توجه اینه که از جهت نگاه مردم می‌تونستی بفهمی الان کجا وایساده! مردم همه، پیر و جوون، زن و مرد، آمریکایی و غیرآمریکایی همه داشتن به یه سمت نگاه می‌کردن. خلاصه جناب حوری غذاشونو گرفتن و رفتن یه جا نشستن. اینجا بود که ... یکی تشنه‌ش می‌شد می‌خواست بره آب بخوره، یکی می‌رفت دستمال کاغذی برداره، اون یکی می‌خواست بره دستشویی، یکی شکر قهوه‌ش کم بود، اون یکی شکرش زیاد بود! خلاصه مردم، هر کسی به هر بهونه‌ای باید یه نظر از نزدیک، حتی اگه شده‌بود برای چند ثانیه، این موجود رو از نزدیک زیارت می‌کرد.

ما خیال کرده‌بودیم که آمریکا دیگه از این خبرا نیست، نگو خوشگلی ایران و آمریکا سرش نمی‌شه.

شایان ذکر است که این پریچهره با دوست پسرشون تشریف آورده‌بودن. جای بسی خشنودیست که حداقل یک نفر تو این دنیا هست که از جمال ایشون فیض ببره!


پانوشت: این عکسی که مشاهده می‌کنید سمبل زیبایی انسان در غرب است.