از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Thursday, April 3, 2008
حس کردم باید بیام اینجا یه چیزی بذارم
می خوام برم کپس

یاد شعر

منی که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان میفروشم کرد

افتادم.
اولین باری که این شعر رو شنیدم خیلی خوشم اومد. ولی نه تا این اندازه که بخواد بشه وصف کامل زندگیم.

اگه می بینین فونت اینجا خرابه، یا صفحه بندی یا هر چیز دیگه ایش به گند کشیده شده از بی حوصلگی این حقیر است.

دیروز برای اولین بار تمرین تحویل ندادم. سرشار از لذت بود. خدا می دونه موقع نمره گرفتن چه لذتی بزرگتری در انتظارمه.