از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Thursday, June 12, 2008
خونه

خونه نامرتبه بدجور! یعنی اصلاً دیگه نمی‌شه در موردش با لفظ مرتبی یا نا مرتبی صحبت کرد، هر کی وارد خونه شه فکر می‌کنه من اسباب اثاثیه رو کلاً جمع کردم و مثلاً فردا اسباب‌کشی دارم!

ننه و آبجی هم که به زودی سر و کله‌شون پیدا می‌شه. منم از این اوضاع به هم ریخته و داغون هر روز صبح فلنگ رو می‌بندم می‌رم دانشگاه که یادم بره خونه چه خبره. ولی خوب دیگه خیلی نمی‌شه کاری کرد، باید یه فکری به حال این اوضاع بکنم.

حقیقت اینه که این چند وقت از دانشجوهایی که درسشون تموم شده‌بود و داشتن می‌رفتن یه عالمه اسباب اثاثیه خریدم و اینا رو همین جوری وسط خونه ول کردم. حالا من موندم و اینا که اصلاً نمی‌دونم چی کارشون کنم. از همه مهم‌تر یه میز غذا خوری بود که هنوز گیرم نیمده و باید احتمالاً برم نو بخرم. در حال حاضر اگه بخرم تو خونه جا نمی‌شه.