از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Monday, July 14, 2008
تولد

دیروز تولدم بود، امروز هم کمی.

دیروز بیست و سوم تیر و امروز چهاردهم جولای. جالبه، هر چهار سال یک بار بیست و سوم تیر می‌شه سیزدهم جولای که امسال هم یکی از اون سال‌ها بود. (البته قانون چهارسال یه بار همیشگی نیست)

شدم بیست و سه ساله.

اولین باری که تولدم رو خونه نبودم تولد شونزده سالگیم بود. سالی که دوم دبیرستانم رو تموم کرده‌بودم و دوره تابستون بودم. صبح زود وقتی به زور از خواب بیدار شده‌بودم و تو سرویس بودم که برم باشگاه، وقتی تو دلم به شدت شاکی بودم از اینکه چرا امروز اینقدر مثل روزهای دیگه‌ست، با خودم گفتم که سعی می‌کنم که این منظره همیشه تو ذهنم بمونه. آره، خیلی خوب هم یادم مونده. هنوز هم جلو چشممه. تو سرویس وایساده‌بودم و محکم به میله‌ی فلزی چسبیده بودم که زمین نخورم. خیلی تنها بودم اون تابستون.

تابستون سال بعدش ماجرا مشابه بود، ولی برا اینکه اون روز با روزهای قبل و بعدش فرق بکنه تصمیم گرفتم تولد بگیرم. اون دوره یه عالمه دوستای نزدیکم با هم دوره بودیم. یه سری از دوستای بزرگترم رو هم که اون موقع دانشجو بودن گفته بودم، همین‌طور پسرخاله‌هام. پیتزا سفارش دادیم، کیک خریدیم و همه چیز مرتب و منظم پیش می‌رفت. وقتی که تو خوابگاه بودیم و همه چیز مرتب به نظر می‌رسید. درست موقعی که با خوشحالی به مسئول خوابگاه گفتم که شام نمی‌خوریم (شام بوگندوی نپخته‌ی نکبتی که هر شب تو اون آشپزخونه‌ای که بیشتر به هتل سوسک‌ها شبیه بود تا هر چیز دیگه‌ای) مسئول خوابگاه شاکی شد. آره، خواست همه‌ی دوستاییم که ساکن اون خوابگاه نبودن رو بیرون کنه. قانوناً نمی‌تونست همچین کاری کنه، چون هر کدوم از ما می‌تونستیم مهمون بیاریم ولی خوب زور می‌گفت. ما هم پیتزای سرد شده و خمیرشده رو برداشتیم رفتیم پارکی که اون اطراف بود. خیلی حالم بد بود و به شدت اعصابم خورد. آخر شب وقتی داشتم تلفنی با مامانم صحبت می‌کردم، مجبورم کرد که برم از مسئول خوابگاه معذرت‌خواهی کنم! (بعد از حدود یه ساعت بحث). خلاصه من هم رفتم از مسئول خوابگاه معذرت‌خواهی کردم، اونم که خوب می‌دونست خیلی مسخره‌ست، گفت من نمی‌خوام که تو به زور بیای عذرخواهی کنی. یادمه بعدش هم چند دیقه با مامانم صحبت کرد که یادم نیست چی می‌گفتن. خیلی شب بدی بود. فرداش مریض شدم و همون مسئول خوابگاه بردم درمونگاه) کلاً دوره تابستون به اون سبکی که اون موقع برگزار می‌شد چیز کثافتی بود. روزهای وحشتناک سخت و پراسترسی بود. مخصوصاً برای خوابگاهی‌ها، مخصوصاً با سیاست‌های احمقانه‌ی مسئولان خوابگاه، کسایی که بدون توجه به تفاوت شرایط زندگی خوابگاهی‌ها و تهرانی‌ها از همه نوع ابزاری برای از بین بردن هر نوع بهانه‌ی شادی خوابگاهی‌ها استفاده می‌کردن.

0 Comments: