از شهر آشنایی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای...
Tuesday, October 20, 2009
سرگرمی
مدتیه که عضو یه گروپی تو گوگل هستم. تا حالا همچین حماقت خالصی رو در این حجم عظیم یه جا ندیده بودم.
اوایل وقتی کسی چیزی می فرستاد، اول می خوندم و عصبانی می شدم، می خواستم سریع جواب بدم، بعد کمی صبر می کردم که آروم شم، و یه جواب خیلی دندان شکن و بعضاً آمیخته با طنز و کنایه آماده می کردم (و در مواردی حتی تایپ هم می کردم) ولی هیچ وقت نفرستادمش. در آخرین لحظه پیش ازفرستادن وقتی دوباره فکر می کردم می دیدم که بهتره نفرستم، به دلایل بسیار. بحثش مفصله.

بعضی وقتا ایمیل ها و جر و بحث های دو سه نفری مثل خودم رو (با این تفاوت که اونها نامه ی تایپ شده شون رو می فرستادن) با بقیه اعضای گروه می خوندم و کمی دلم خنک می شد.

در نهایت، برا اینکه نه هیچ وقت نامه ای به اون گروه می نوشتم، و خوندن نامه ها هم اغلب باعث اعصاب خورد شدنم می شد، تصمیم گرفتم که دیگه به اون گروپ سر نزنم.

ولی مدتیه اوضاع کمی فرق کرده. الان بیشتر از قبل به گروه سر می زنم، نامه ها رو می خونم، و می خندم. چون بسیار خنده داره! خودم رو جای اون آدم های گروه می ذارم و سعی می کنم مثل اونا فکر کنم، و بازم خنده داره. الان دیگه اصلاً اون احساس زجر از نامه هاشون رو ندارم، می خونم، می خندم، تفریح می کنم. ولی هنوز دلم به حالشون نمی سوزه! از اینکه اینقدر بیکارن و زندگیشون بی سر و تهه و دارن تلاش می کنن زورکی براش سر و ته جور کنن لذت می برم.