اگه بر حسب اتفاق، پاتون بره رو یه مورچه طوری که مورچهه کشته نشه، ولی مشغول جون کندن بشه. یعنی احتمالاً قسمتی از بدنش به زمین پرس بشه و با بقیه بدنش سعی کنه خودشو جدا کنه، یا اینکه حتی فقط شروع کنه به خودش پیچیدن و دست و پا زدن. شاید اصلاً حتی فقط راهش رو گم کنه. اون وقت چی کار میکنین؟ محکم میزنین تو سرش تا درجا بمیره و راحت شه؟ میذارینش به حال خودش که طبیعت براش تصمیم بگیره؟ وانمود میکنین که اصلاً ندیدینش؟ به یاد میآرین که مورچهها یه نوع آنتیبیوتیکی از خودشون ترشح میکنن که کمک میکنه خودشون رو ترمیم کنن؟ ولش میکنین و میگین اصلاً ارزش فکر کردن نداره؟ یا محکم میکوبین تو سرش که بعدش تو مغزتون و جلو چشتون هی صحنه جون کندنش مرور نشه؟
خواستم بگم اگه یه موقع من اون مورچهه بودم، لطف کنین و درجا بزنین تو سرم که راحت شم.
با تشکر
این چند وقت که طرح مبارزه با مدل موی پسران و ... تو ایران حسابی داغه، بدجوری تحریک شدهم که برم مدل موی غربی بزنم! فقط مشکل اینه که اینجا غربه و اگه مدل موی غربی بزنم کار خاصی نکردم، باید مدل موی شرقی بزنم. این شرقیها هم که موهاشون مدل نداره، همشون مثل سیخ از تو سرشون در میآد. بنابراین تنها کاری که میتونم بکنم، اینه که مدل موهامو خاورمیانهای بزنم. حالا مشکل اینجاست که موهام خودش خاور میانهای هست! ولی مدل غربی زدن تو ایران صفای دیگهای داره، طوری که اینجا هر کاری هم بکنی نمیتونی اون لذت رو از مدل موت ببری! (قابل توجه اونایی که در آستانهی اومدناند.)
چند روز پیش نتایج مرحله دوم المپیادها رو اعلام کردن. خوب، این روزها، روزهای خاصیه. برا همهی اونایی که یه جورایی درگیر نتایج المپیاد امسال بودن.
یه عده خوشحالند، همراه با کمی اضطراب، و لحظهشماری میکنن که دورهشون شروع شه.
یه عده دیگه دپرساند و یا دارن سعی میکنن با مسئله کنار بیان. بعضاً خودشون رو کنکوری صدا میکنن و به دروس مدرسه مخصوصاً دینی و عربی فحش میدن. از سیستم آموزشی و ناعادلانه بودن کنکور مینالن.
روابطی که بین این دو عده وجود داره خیلی جالبه. دوستایی که در تمام لحظات غم و شادی، دیر وقت درس خوندن، قبل و بعد از امتحانا کنار هم بودن. الان یکیشون قبول شده و اون یکی نه. لحظهای که یکی به دیگری تبریک میگه برای هردوشون لحظهی خیلی سختیه. (توصیه میکنم به بخش نظرات لینکهایی که گذاشتم هم نگاهی بندازید.)
ولی شاید سختترین شرایط برای کسانی باشه که دنبال اعتراضاند. بعضیاشون واقعاً ناراحتاند از وضعیت نمرهدهی و معتقدند که اشتباهی رخ داده و حقشون خورده شده، بعضی دیگه فقط با دیدهی سنگ مفت گنجشک مفت، تیری در تاریکی شلیک میکنن. این روزها به برکت وجود اینترنت، میتونیم حتی شاهد پستهایی از این قبیل هم باشیم، که در نوع خودش برای من بسیار تازگی داشت.
با پرسه زدن و دنبال کردن لینکهای وبلاگها، تا حد خوبی برگشتم به تابستون شش سال پیش. زمانی که در و دیوار باشگاه برام یه رنگ دیگه بود.
بگذریم، داشتم در مورد مرحله دوم و شرایط سخت اعتراضیها میگفتم.
کلاً این روزها داغترین بحث، بحث کف قبولیه. هر کسی دلش میخواد بدونه که کف چند بوده و از طرف دیگه کمیته هم علیالظاهر دهنش قرص قرصه. این موضوع خیلی جالبه که دونستن کف علیاالاصول هیچ تاثیری نمیتونه در نتیجهی نهایی داشته باشه، ولی آدمها بینهایت دلشون میخواد اون رو بدونن تا حدی که دونستن اون به بزرگترین مشکل زندگیشون تبدیل شده.
این کارگردان اگه تا آخر عمرش هم به ساختن مزخرفات ادامه بده، میانگین کارش از تمامی کارگردانهای دیگه با اختلاف بالاتره!
این فیلم رو نمیشه گفت که ساختهن، باید گفت پیداش کردهن!
هر بار که این فیلم رو میبینم بیشتر میفهمم که به چی میگن فیلم!
ببخشید، باید بگم که اگه به بقیهشون میگن فیلم، به این نباید بگن فیلم! این یه چیز دیگهست!
من واقعاً نمیفهمم قضیه چیه، ولی آخه نه بازیگرا در حدیان که بتونن همچین فیلمی بازی کنن، نه احتمالاً کارگردانه در حدیه که بتونه همچین فیلمی بسازه. حتی موسیقیهای فیلم هم تو این فیلم یه چیز دیگهان. همه چیز کنار هم قرار گرفته طوری که فکر میکنی زندهست! میگم که، بش فیلم نمیشه گفت، یه چیز دیگهست!
اولین بار که این فیلم رو دیدم پیشدانشگاهی بودم، و اصلاً برام چیز خاصی نبود. و خوب از حدود هفت هشت ماه پیش که دوباره شروع به تماشای این فیلم کردم، به طور بیرویهای هر روز علاقهم نسبت بهش بیشتر میشه!
خونه نامرتبه بدجور! یعنی اصلاً دیگه نمیشه در موردش با لفظ مرتبی یا نا مرتبی صحبت کرد، هر کی وارد خونه شه فکر میکنه من اسباب اثاثیه رو کلاً جمع کردم و مثلاً فردا اسبابکشی دارم!
ننه و آبجی هم که به زودی سر و کلهشون پیدا میشه. منم از این اوضاع به هم ریخته و داغون هر روز صبح فلنگ رو میبندم میرم دانشگاه که یادم بره خونه چه خبره. ولی خوب دیگه خیلی نمیشه کاری کرد، باید یه فکری به حال این اوضاع بکنم.
حقیقت اینه که این چند وقت از دانشجوهایی که درسشون تموم شدهبود و داشتن میرفتن یه عالمه اسباب اثاثیه خریدم و اینا رو همین جوری وسط خونه ول کردم. حالا من موندم و اینا که اصلاً نمیدونم چی کارشون کنم. از همه مهمتر یه میز غذا خوری بود که هنوز گیرم نیمده و باید احتمالاً برم نو بخرم. در حال حاضر اگه بخرم تو خونه جا نمیشه.