نیویورک در نگاه اول، بیشتر از هر چیز دیگهای برام، محل زندگی لاکپشتهای نینجا بود.
اولین بار که نیویورک رفتم، به محض ورود حس کردم که وارد محل زندگی قهرمانهای دوران کودکیم شدم. حتی این بار هم بعضی وقتا با زل زدن به درهای فاضلاب کف خیابونها، خاطرات و داستانهایی رو که اون زیر میگذره با خودم مرور میکردم.
رو یوتیوب کلی از قسمتهاشو پیدا کردم. دیدنش خیلی حس جالبی داشت، آخه آخرین بار که دیدهبودم یه کلمه هم انگلیسی نمیفهمیدم، الان وقتی میفهمیدم که چی به هم میگن حس جالبی داشت!
من لئوناردو بودم، همونی که چشمبندش آبیه و شمشیر داره.
آقای الف تشنهش میشه تصمیم میگیره که بره آب بخوره. هنوز آب نخورده، خانوم ب توسط امدادهای غیبی(!) خبردار میشه و خیلی شاکی که چرا آقای الف بدون خبر دادن رفته آب بخوره. شاکیاااا! نه به همین سادگی که فکر میکنین!
خوب تا اینجا چند تا سوال مطرح میشه:
اول اینکه اصلاً به چه دلیل آقای الف باید گزارش آب خوردنش رو، قبل از اینکه حتی آب رو بخوره به خانوم ب بده؟ مگه خانوم ب مسئول ادارهی آبه؟ مگه قراره قبض آب آقای الف رو خانوم ب بده؟ اصلاً چه ربطی داره به خانوم ب که آقای الف میخواد آب بخوره یا نه.
در ادامه خانوم ب بسیار عصبانی به آقای الف زنگ میزنه و اول از همه آقای الف رو از اینکه از همه چی خبر داره غافلگیر میکنه. بعدش هم شروع به گله گزاری و شکایت که چرا به من نگفتی. خانوم ب کاملاً حق رو به جانب خودش میده، چون خیلی با آقای الف احساس دوستی(!) میکرده و حالا که آقای الف بدون خبر دادن به اون رفته آب بخوره، احساس هشتبلکو شدگی بهش دست داده!
اینجا دوباره چند تا سوال مطرح میشه:
خوب اون تشنهشه میخواد بره آب بخوره، مگه آب تو رو قطع میکنن که شاکی میشی؟! اصلاً این خبر آب خوردن مگه چه نوع اطلاعات استراتژیکی هست که دونستن یا ندونستنش بخواد تغییری تو زندگی تو بده؟! با هم دوستین، به هم کمک میکنین، خوب همه چی سر جای خودش، من نمیفهمم گزارش کامل پیش از خوردن آب دیگه فلسفهاش چیه!
اینجای کار خانوم ب شروع میکنه از ابزارهای مختلفش استفاده کردن و برای آقای الف خط و نشون کشیدن.
ولی حالا صبر کنید...
خیلی هم نباید تند رفت.
مشکل عمیقتر از این حرفاست. قضیه اینه که اگه خانوم ب هم بدون خبر کردن آقای الف بخواد بره آب بخوره، همین آشه و همین کاسه.
یه جورایی انگار یه قرارداد احمقانه نانوشته وجود داره که خانوم الف و آقای ب باید خبر آب خوردنشون رو حتی قبل از اینکه بخورن، به همدیگه بگن، و هر کسی خلاف این قرارداد عمل کنه، با عکسالعمل شدید اون یکی مواجه میشه!
جالب اینه که هر وقت نوبت هر کدومشون هست که خبر بده، سعی میکنه به هر نحوی شده اون یکی رو بپیچونه، ولی تو این زمونه مگه میشه چیزی رو مخفی نگه داشت!
اگه از بالا به قضیه نگاه کنیم. به نظر من اینجور قراردادها به درد اونایی میخوره که سرشون برا دعوا درد میکنه. همیشه میتونه بهونهی جنگ و دعوا و شروع حملات رو فراهم کنه. حالا اینکه چرا این آدما سرشون برا دعوا درد بکنه، یا دنبال یه بهونه برا جنجال بگردن خودش بحث مفصل و طولانیایه که جای خود داره.
جالبه بدونین که خانوم ب، اینکه آقای الف خبرش نکرده رو یه بیاحترامی بزرگ میدونه. (شاید بد نباشه اینجا، یه یادآوری از این پست قدیمی بکنم که تفاوت تعریف احترام رو در فرهنگهای مختلف نشون میده!)
این برخوردنها، این بیاحترامی دونستنها، این توقعات احمقانه و بیجا، اینا همون چیزاییه که باعث میشه بخوام از عمق وجود فرهنگ، اصول و سنتهای ایرانی رو بالا بیارم!
ایران که بودم مشکلم این بود که قبل از اینکه مغزم خسته بشه پام خسته میشد. اینجا مشکلم اینه که شیلنگ نداره.
دیروز تولدم بود، امروز هم کمی.
دیروز بیست و سوم تیر و امروز چهاردهم جولای. جالبه، هر چهار سال یک بار بیست و سوم تیر میشه سیزدهم جولای که امسال هم یکی از اون سالها بود. (البته قانون چهارسال یه بار همیشگی نیست)
شدم بیست و سه ساله.
اولین باری که تولدم رو خونه نبودم تولد شونزده سالگیم بود. سالی که دوم دبیرستانم رو تموم کردهبودم و دوره تابستون بودم. صبح زود وقتی به زور از خواب بیدار شدهبودم و تو سرویس بودم که برم باشگاه، وقتی تو دلم به شدت شاکی بودم از اینکه چرا امروز اینقدر مثل روزهای دیگهست، با خودم گفتم که سعی میکنم که این منظره همیشه تو ذهنم بمونه. آره، خیلی خوب هم یادم مونده. هنوز هم جلو چشممه. تو سرویس وایسادهبودم و محکم به میلهی فلزی چسبیده بودم که زمین نخورم. خیلی تنها بودم اون تابستون.
تابستون سال بعدش ماجرا مشابه بود، ولی برا اینکه اون روز با روزهای قبل و بعدش فرق بکنه تصمیم گرفتم تولد بگیرم. اون دوره یه عالمه دوستای نزدیکم با هم دوره بودیم. یه سری از دوستای بزرگترم رو هم که اون موقع دانشجو بودن گفته بودم، همینطور پسرخالههام. پیتزا سفارش دادیم، کیک خریدیم و همه چیز مرتب و منظم پیش میرفت. وقتی که تو خوابگاه بودیم و همه چیز مرتب به نظر میرسید. درست موقعی که با خوشحالی به مسئول خوابگاه گفتم که شام نمیخوریم (شام بوگندوی نپختهی نکبتی که هر شب تو اون آشپزخونهای که بیشتر به هتل سوسکها شبیه بود تا هر چیز دیگهای) مسئول خوابگاه شاکی شد. آره، خواست همهی دوستاییم که ساکن اون خوابگاه نبودن رو بیرون کنه. قانوناً نمیتونست همچین کاری کنه، چون هر کدوم از ما میتونستیم مهمون بیاریم ولی خوب زور میگفت. ما هم پیتزای سرد شده و خمیرشده رو برداشتیم رفتیم پارکی که اون اطراف بود. خیلی حالم بد بود و به شدت اعصابم خورد. آخر شب وقتی داشتم تلفنی با مامانم صحبت میکردم، مجبورم کرد که برم از مسئول خوابگاه معذرتخواهی کنم! (بعد از حدود یه ساعت بحث). خلاصه من هم رفتم از مسئول خوابگاه معذرتخواهی کردم، اونم که خوب میدونست خیلی مسخرهست، گفت من نمیخوام که تو به زور بیای عذرخواهی کنی. یادمه بعدش هم چند دیقه با مامانم صحبت کرد که یادم نیست چی میگفتن. خیلی شب بدی بود. فرداش مریض شدم و همون مسئول خوابگاه بردم درمونگاه) کلاً دوره تابستون به اون سبکی که اون موقع برگزار میشد چیز کثافتی بود. روزهای وحشتناک سخت و پراسترسی بود. مخصوصاً برای خوابگاهیها، مخصوصاً با سیاستهای احمقانهی مسئولان خوابگاه، کسایی که بدون توجه به تفاوت شرایط زندگی خوابگاهیها و تهرانیها از همه نوع ابزاری برای از بین بردن هر نوع بهانهی شادی خوابگاهیها استفاده میکردن.
قصههای مجید
برای اونایی که دلشون برای اصفهان پونزده سال پیش (یا حتی اصفهان، و تا حدودی حتی ایران) تنگ شده به شدت توصیه میشه. واقعاً دست کیومرث پوراحمد درد نکنه.
انتخاب مکانهای فیلمبرداری، نشون دادن کوچهها، محلهها، خیابونها و میدونهای اصفهان به شدت رنگ و بوی اصفهان رو تو این فیلم زیاد کرده، یه جورایی انگار اصفهان تو هر سکانس فیلم موج میزنه. خیلی دوست داشتم که راجع به تهران هم همچین فیلمی وجود داشت.
بعد از عضویت میتونین از اینجا بعضی قسمتهاش رو دانلود کنین.
موقعی که داریوش رو به نامجو ترجیح میدی...
وقعی که ابر رو به آفتاب ترجیح میدی...
وقعی که اکسیژن رو به شرلوک ترجیح میدی...
اون موقعست که قورت دادن آب دهن رو هم دوست داری.