امروز با آرش و شاهین رفتیم سانفرانسیسکو. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. تا حالا خیلی شهرها رو جاهای مختلف دنیا دیدهم، ولی سانفرانسیسکو کلاً فرق میکرد. شهر بوی زندگی میده، بوی شادی میده. اول ماشین رو یه جایی زیر پل گلدن گیت پارک کردیم و پیاده رفتیم بالا. یه خورده اون اطراف تاب خوردیم و از منظرهی واقعاً زیبا لذت بردیم. شاید از نظر جغرافیایی بشه گفت شبیه استانبوله. خیابوناش شیبهای خیلی زیاد (بیشتر از استانبول) دارن و شهر چند تیکهست که با پل به هم وصل میشن.
یه جزیرهی نسبتاً کوچیک وسط شهر خودنمایی میکنه، آلکاتراز! جایی که مدتها زندان بوده و الان به مکان گردشی تبدیل شده.
یه خیابون به اسم لومبارد Lombard تو شهر هست که به فرم زیگزاگ ساخته شده و اطرافش گلکاری شده و قشنگه.
یه جا کنار آب هست که کشتیهای ماهیگیری توقف میکنن. همون کنار دکههای ماهی، میگو، خرچنگ و ... فروشی هست. دقیقاً همون جا، یه گیشههایی هست که ماهی، میگو یا خرچنگ (یا هر چیز دیگه) که تازه از آب گرفته شده رو سرخ میکنن و میفروشن. غذاشون واقعاً عالی و میگوش بهترین میگویی بود که تا حالا خوردهم. کلاً به هر کسی که یه موقع گذرش به این طرفا افتاد، اکیداً توصیه میکنم که حتماً غذای اونجا رو امتحان کنه.
ولی چیزی که بیشتر از همه به شهر جون میداد، دوره گردهایی بودن که بساط موسیقی رو وجب به وجب پهن کرده بودن و مینواختن. بعضی گیتار، بعضی دیگه سازهای محلی و عجیب غریب. همه شاد میزدن، و بعضیا روش میخوندن. اونایی که پیشرفتهتر بودن، کار خودشون رو سیدی کرده بودن و همون جا میفروختن. هر جایی که وای میستادیم، میتونستیم صدای آهنگ یا خوندن یکی از این دوره گردها رو بشنویم.
آرش با یکیشون سر صحبت رو باز کرد، یه سیاه پوستی بود که لهجهشو به سختی میشد فهمید. تا ما رو دید، گفت "بگو به چه زبونی صحبت میکنی، من هم میتونم صحبت کنم". ما هم گفتیم "عمراً". گفت "من خیلی زبون بلدم، بگو!" همین که گفتیم فارسی، به فارسی ازمون پرسید: "چطوری؟". بعد شروع کرد گیتار زدن و چند جملهی اول آهنگ "مرا ببوس" رو خوندن! یه خورده گپ زدیم، یه خورده جوک گفت و کمی خندیدیم. میگفت "من تبریز به دنیا اومدم! البته اونجا ما به ترکی حرف میزدیم" البته بگذریم که در ادامهی صحبتش گفت که روسیه، ایتالیا و خیلی جاهای دیگه هم به دنیا اومده! وقتی داشتیم میرفتیم به فارسی گفت"خدافظ".
راستی اینجا چند تا عکس گذاشتم.
این پل یکی از معروفترین جاذبههای دیدنی آمریکاست.
خیلی به طول پل و اینکه چه سالی ساخته شده و اینکه تا چه زمانی بلندترین پل معلق دنیا بوده یا حتی اینکه الان چندمین طولانیترین پل معلق دنیاست کاری ندارم.
ولی میخوام یه چیزی که خیلی توجه خودم رو در مورد این پل جلب کرد بگم.
این پل یکی از مراکز اساسی خودکشی در آمریکاست! در حال حاضر به طور متوسط هر دو هفته یه نفر خودشو از بالای این پل پرت میکنه تو آب. از زمانی که از پل میپری (خدانکنه!) تا زمانی که به آب میرسی حدوداً چهار ثانیه تو راهی و فشار ضربهی آب به حدیه که استخونها رو خورد میکنه. خیلی وقتها جسد کسی که خودکشی کرده هرگز پیدا نمیشه، و خیلی وقتها، یه جسدهایی پیدا میشه که حدس میزنن طرف خودشو پرت کرده بوده پایین.
و اما برای مبارزه با خودکشی از روی این پل، تدابیر مختلفی اندیشیده شده که بعضیهاش خیلی جالبه. اولاً که شب اجازه نمیدن که پیاده روی پل بری. یعنی مامور اونجا هست و جلوتو میگیره. به طور کلی همیشه یه آدمایی اون اطراف مشغول پرسه زدن هستن و اگه به کسی شک کنن سریع میرن که یه وقت کار دست خودش نده. ایدهی دوم یه تلفنهایی هست که در سرتا سر پل نصب شده. این تلفنها مستقیم به یک روانشناس وصله و اگه گوشیو برداری سعی میکنه که باهات صحبت کنه و از تصمیم منصرفت کنه (شاید هم فقط سرگرمت کنه که اون مأمور برسه و بگیردت). ایدهی سوم، که هنوز پیادهسازی نشده و در حال بحثه، اینه که اونجا ایستگاه پرش بانجی احداث کنن. (پرش بانجی یه تفریحیه که مردم با یه فنر مخصوص که بهشون وصله به حالت سقوط آزاد میپرن بدون اینکه اتفاقی براشون بیفته) از این طریق میخوان جذابیت اون مکان برای خودکشی رو از بین ببرن!
البته شاید الان بگین که خوب چرا به جای این کارا، نردهی کنار پل رو بالاتر نمیبرن که کسی نتونه خودشو از پل بندازه پایین. جواب (حد اقل تا جایی که من فهمیدم) اینه که هم خرجش خیلی زیاده (چون معماری ساختار پل طوریه که همین جوری نمیشه یه چیزی بهش اضافه کرد) و هم خیلیها با از بین بردن ظاهر پل مخالفن. تخمین هزینه برای بالا بردن نردههای کنار پل بین پونزده تا بیست میلیون دلاره.
جالبه که بدونین تک و توک بودن کسایی که از پل پریدن و زنده موندن، ولی تا به حال تنها یه نفر بوده که دوبار از اون پل پریده. زن جوونی که در ابتدای سال هزار و نهصد و هشتاد و هشت از اون پل میپره و زنده میمونه، در انتهای همون سال دوباره میپره و میمیره!
پانوشت: ببخشید که خیلی از مرگ و میر گفتم، راستی عیدتون با کمی تأخیر مبارک.
بعضی وقتا با یه جرقه آدم پرت میشه به کلی وقت پیش. الان من همونطور شدم...
پرت شدم به یه شبی که کنار بخاری نشستهبودم، مشقم رو مینوشتم. نمیدونستم داس چیه. از مامانم پرسیدم، الان برام خیلی جالبه که وقتی ازش پرسیدم تعجب کرد، یه طوری که انتظار داشت من بدونم داس چیه. اون روزا، روزایی بود که مارک مداد قرمز خیلی مهم بود، بعضیهاش خوشرنگ بودن و آدم کیف میکرد باهاشون بنویسه، بعضی دیگه نه تنها بدرنگ بودن، خوب هم نمینوشتن، یعنی اصلاً نرم نبودن، با یه حالت بیرنگی رو کاغذ لیز میخوردن. اون روزا زمانی بود که یکی از مهمترین وظایفت این بود که وقتی برمیگردی خونه، پاککن و تراشت همچنان همراهت باشه. چقدر دردناک بود صحنهای که مداد رو تراشیدهبودی، ولی وقتی میخواستی بیاری بیرون، نوکش تو تراش جا میموند، دوباره از نو! همیشه مدادهام قبل از اینکه خیلی کوچیک بشن گم میشدن. کلاس دوم که رفتم، یه چیزایی اومده بود که میزدن سر مدادهای کوچیک، که قدشون بلند شه و بازم بشه دست گرفتشون. به عشق اونا هم که بود میخواستم یه بار مدادم رو گم نکنم تا اینکه برم یکی از اونا بخرم. اونو خریدم، سر مدادم زدم، ولی بعد از اون دیگه انگیزهای نداشتم که مداد کوچیک داشتهباشم! یه خطکشهایی بود (هنوز هم هست؟) که دور دست میپیچید، یه حالت فلزی داشت. من گیر داده بودم که از اونا میخوام، مامان میگفت به درد نمیخوره. خوب راست هم میگفت، بعضی وقتا که داشتی باش خطکشی میکردی یه دفعه جمع میشد. یه خطکشهای دیگهای هم بود (هنوز هم هست) که تکونش که میدادی تصویر عوض میشد، ولی ایراد اصلیشون این بود که معمولاً خیلی کوچیک بودن، مثلاً دوازده سانتی. مامان اصرار داشت که خطکش باید حداقل بیست سانت باشه. یه خطکش سیسانتی هم داشتیم که تو خونه بود همیشه. اگه میخواستم ببرم مدرسه تو کیفم میشکست. یادش به خیر، دفترها رو اول سال جلد میکردیم، بعدش خطکشی. یادمه همیشه یکی از مشکلات پیش رو این بود که کی خطکشی دفتر تموم میشه. و صفحات سفید خطکشی شده یه جور سرمایه تلقی میشد. اواخر سال اول که بودم، مد شده بود که فقط یه طرف صفحه رو خطکشی میکردن. یه خطکشیهایی هم وجود داشت که لبهش حالت موجی داشت که خطکشی کنار صفحه رو خوشگل کنه. بعضیها هم که خیلی پایه بودن، دوتا خط کنار هم میکشیدن. کلاس سوم بودم فکر کنم که دفترهای خطکشی شده وارد بازار شد! یکی از معضلات دیگه، پاککن بود. یادمه اون موقع پاککنهای خاجی خفن صد تومن بود، در صورتی که پاککن معمولی بیست تومن بود. اگه پاککن گرون میخواستی باید حواست میبود که گمش نکنی. پاککن اون اول اول، موقع افتتاحش خیلی خوب بود. چون هم طرفش سفید بود. ولی یه خورده که باهاش پاک میکردی، گوشهش سیاه میشد، بعد به جای اینکه خوب پاک کنه، دفتر رو سیاه میکرد. نامرد یه جوری هم سیاه میکرد که دیگه پاک نمیشد. این جور موقعها فرش یا موکت بود که به کمک میاومد، اگه پاککنت سیاه بود، اول یه خورده رو موکت میکشیدی که سفید بشه، بعد باهاش پاک میکردی. جامدادی دوباره یکی از لذایذ زندگی بود. چیزی بود که میشد باهاش کلی خوشحال شد و خوشحال موند. جامدادیها معمولاً به شکل مکعب مستطیل بودن که دو طرفشون در داشتن. معمولاً یک طرف (در بعضی موارد هر دو طرف) دو تا در داشت، یه کوچیک یه بزرگ، که برای قسمت بندی جامدادی استفاده میشد. قسمت کوچیکتر جای پاککن و تراش بود. یکی از مشکلات هم این بود که خطکش توشون جا نمیشد. یادمه یه بار عمه برام یه جامدادی کادو آورده بود که خیلی خفن بود. پنج تا دکمه داشت که هر دکمه رو میزدیم یکی از درهاش باز میشد. دماسنج داشت. مامان خیلی گفت اینو نبر مدرسه گم میکنی. ولی آخه اگه مدرسه نمیبردم تو خونه به چه درد میخورد. خلاصه که بردم مدرسه، زنگ تفریح همه رو از کلاس بیرون میکردن، وقتی برگشتم دیگه تو کیفم نبود. همون روز اول! به همین سادگی! کلاس سوم بودم اون موقع.
پانوشت اول: الان که نشستهم دارم این چرت و پرتها رو مینویسم، نه چمدونم رو بستم، نه ظرفا رو شستم نه هیچ اقدام مثبت دیگهای در جهت سفر فردام کردهم!
پانوشت دوم: فردا قراره برم سانفرانسیسکو. ظهر از اینجا راه میافتم و شب میرسم اونجا. حدود شیش ساعت پروازه. دو ساعت هم یه جا تو راه توقف هست (برا نهار و نماز!) قراره که Ian شوهر دختردایی گرامی بیاد فرودگاه دنبالم.
پانوشت سوم: پریشب یه شب یلدای به یاد ماندنی رو خونهی مهدی تا صبح سپری کردیم.
پانوشت چهارم: مسئلهای که روش فکر میکردم، امروز با کمک بهروز و با یاری اتحاد فیل و فنجون حل شد! هرگز تصور نمیکردم که یه زمانی تو ریسرچم ممکنه کارم به اتحاد فیل و فنجون بکشه!
یکشنبه شب رفتیم تماشای یه مسابقهی کشتیکج!
هر چند بلیط مجانی به علاوهی پذیرایی خیلی خوب اونجا در این رفتن بیتأثیر نبود، ولی دلیل اصلی رفتنم حضور قهرمان محبوب دوران بچگیم بود.
فکر کنم حدود پونزده سال پیش بود که خیلی با علاقه کشتی کج دنبال میکردم. اون موقع طرفدار پر و پا قرص The Undertaker بودم و خوب اون هم همیشه میبرد و همه رو میزد. این داستان ادامه داشت تا یه زمانی حس کردم که اینا واقعی هم رو نمیزنن. اول شک کردم، بعد با دقت بیشتری نگاه کردم و مطمئن شدم. از اون به بعد دیگه مسابقات رو تماشا نکردم.
جالبه برام که خیلی از کسایی که این مسابقات رو دیدن یا میبینین نمیدونن که کاملاً یک نمایشه. یعنی آدما با سناریوی قبلی میرن تو میدون، و طبق برنامه هم رو کتک میزنن. ضربات مشت و لگدشون بعضاً محکمه، و مثلاً یه آدم عادی اصلاً نمیتونه اونا رو تحمل کنه، ولی ضربات اساسیشون (مثلاً از بالا میپرن رو سر یکی) کاملاً نمایشیه. اگه شما از اون دسته آدمهایی هستین که فکر میکنین اینا واقعیه، اینجا رو بخونین.
ولی خوب علیرغم حرفهای بالا، بدم نمیاومد که برم و یادی از اون زمانا بکنم. خیلی جالب بود برام که سالن کاملاً پر شده بود! و کسایی که برای تماشا اومدن بچه نبودن، همه آدمای بزرگسالی بودن که با پلاکاردها و لباسهای مخصوص کشتیکجگیرهای محبوبشون اومدهبودن و تو صف وایساده بودن که وارد ورزشگاه شن. اینا آدمایی بودن که مبلغی بین سی دلار تا صدوپنجاه دلار پول داده بودن که بیان بازی رو از نزدیک تماشا کنن و در تمام طول مسابقه، آرتیست مورد علاقهشون رو با صدای بلند تشویق میکردن. آدم وقتی این جماعت رو میبینه، دیگه براش عجیب نیست که جورج بوش رئیس جمهور آمریکا باشه.
حالا در مورد خود مسابقات هم یه چیز جالب بگم. حدود چند سال پیش یه نفر (یکی از آرتیستها) تو این مسابقات کشته میشه. خوب خیلی عجیب بوده، چون با حرکات نمایشی هم رو میزنن. بعد که بررسی میشه، قاتل (اون آرتیست دیگه) قبل از مسابقه دراگ (Drug) مصرف کردهبوده. از بعد از اون جریان همیشه قبل از مسابقات از این موجودات تست الکل و دراگ میگیرن و حدود چهار سال پیش، یازده نفر رو از مسابقات اخراج میکنن.
شیوهای که شرکت تولید کنندهی این برنامهها مردم رو به ورزشگاه میکشونه، یا مجبورشون میکنه که پول بدن و بازی رو از کانال تلویزیونی تماشا کنن خیلی جالبه. اینطوریه که یه داستان میسازه، هر هفته دوشنبه شب و پنجشنبه شب این داستان رو به طور مجانی از تلویزیون پخش میکنه. مثلاً فلانی به بهمانی یه چیزی میگه، اون یه چیزی جوابش میده و غیره. بعد انتهای داستان به اینجا میرسه که اینا یه شب میرن تو میدون که همدیگه رو بزنن. همهی مردمی که داستان رو دنبال کردهن کنجکاون که بدونن آخرش چی میشه، برا همین یا پا میشن میرن سالن (اگه اون برنامه تو اون شهر برگزار شه) یا پول میدن و قسمت آخر رو از تلویزیون تماشا میکنن.
صحنهای که اون غولهای بیابونی بعد از بازی کردن سناریوشون داشتن با ماشینهای آخرین مدل از ورزشگاه خارج میشدن و مردم عین مور و ملخ دور این ماشینا جمع شده بودن که برای یک ثانیه آرتیست مورد علاقهشونو از نزدیک ببینن، صحنهی پر معنایی بود.
هفتهی دومی که اینجا بودم، یه روز که منتظر سرویس بودم یه خانوم پیری سر صحبت رو باهام باز کرد. میگفتش که اول یه جای دیگه (یادم نیست کجا) بودن و بعداً برا اینکه دخترش میخواسته تو این دانشگاه درس بخونه اومدن اینجا. دخترش الان مدتهاست که فارغالتحصیل شده و رفته ولی اون خانوم هر روز به دانشگاه میآد. میگفت محیطش بهم آرامش میده و هیچ جایی رو به اندازهی اینجا دوست نداره. تقریباً همهی کارمندای جاهای مختلف دانشگاه میشناسنش و باهاش دوستن.
زمانی که برا درس خوندن دخترش اومدن اینجا، خودش هم رفته دانشگاه پیتسبورگ که زبانشناسی بخونه. الان یادم نیست که در چه مقطعی و چه جوری میخونده.
کمی که صحبت کردیم ازم پرسید که: اسمت چیه؟
منم گفتم: امین.
گفت: اسم قشنگی داری، آیا این تو ایران یه اسم رایجیه؟
گفتم: نه خیلی. تو مگه میدونی یعنی چه که میگی قشنگه؟
گفت: آره، یعنی honest.
من که به شدت کف کرده بودم، پرسیدم: از کجا میدونی؟
گفت: خوب من زبان شناسی خوندم دیگه.
در مجموع حدود ده دقیقهای صحبت کردیم. بعد از اون چند بار تو دانشگاه از دور دیدمش که با این و اون گپ میزد. تا اینکه چند روز پیش، بعد از گذشت حدود چهار ماه سوار سرویس بودم که اون هم سوار شد. تا سوار شد گفت: سلام امین!
پانوشت: اینجا الان نزدیک به سه هفتهست که ابرها تفاوت روز و شب رو به حداقل رسوندهن.
فرض کن یه فلانیای هست که خیلی ازش خوشت نمیآد. یعنی رفتار و حرکاتش یه جوریه که حال نمیکنی باهاش. حالا فرض کن یه بابایی یه روز میآد بهت میگه که تو خیلی شبیه فلانیای!
اینجا چند حالت وجود داره:
اول: این بابا اون فلانی رو درست نمیشناسه
دوم: این بابا تو رو درست نمیشناسه
سوم: تو فلانی رو درست نمیشناسی
چهارم: هیچکدام
این آمریکاییها و به طور کلی این غربیها خیلی زیاد تو غذاشون اسفناج میخورن. من تا حالا غذاهای خیلی زیاد و متنوعی دیدم که مادهی اصلیش اسفناجه. از طرف دیگه ماست رو هم تقریباً با همه چی ترکیب میکنن و میخورن مثلاً ماست و توت فرنگی. این وسط خیلی جالبه برام که یکی از بهترین ترکیبات ماست، و همین طور یکی از بهترین ترکیبات اسفناج، یعنی ماستواسفناج از دستشون در رفته!
همیشه تو خوابام یه منظرهای رو میدیدم که نمیدونستم کجاست. مکان کاملاً آشنا بود، و دیگه از بس تو خواب دیده بودمش آشناتر هم شده بود. ولی نمیدونستم از کجا اومده.
فقط خوابهایی که با دلهره و ناراحتی همراه بود ممکن بود تو اون مکان اتفاق بیفته. البته به مرور زمان و هر چی بیشتر گذشت اون مکان تو خوابهام کمتر و کمتر شد. و خوب فکر کنم که الان دیگه کمتر از سالی یه بار اونجا رو تو خواب میبینم.
بلاخره چند روز پیش فهمیدم که اولین بار اونجا رو کجا دیدم!
مکانی که دارم در موردش صحبت میکنم یه حمومه. حدود شونزده هفده سال بود که خواب اونجا رو میدیدم ولی نمیدونستم اولین بار کجا دیدمش! به صورت کاملاً اتفاقی، یعنی اصلاً نمیدونم چه جوری شد، ولی یه دفعه بهم احساس: "آهاااااااااااا!!!" دست داد! آره، اون حموم مال فیلم حسن کچله.
اونجا رو یه بار تو بیداری و بعدش بارها و بارها تو خواب دیدم. سریع رفتم سر اینترنت، و دوباره همون مکان رو تو بیداری بعد از سالها دیدم.
خونهی دایجون مهدی بودیم (خونه قبلیشون). اون موقع فقط اونا ویدئو داشتهن. یادش به خیر، کلی چیز مهمی بود ویدئو. تو یه کیف سامسونت، یه جا قایمش میکردن و هر وقت قرار بود فیلمی باشه، در میآوردن وصلش میکردن. کلاً ویدئو ممنوع بود و یادمه که حمل و نقلش مثل قاچاق میموند. این زمان همون زمانیه که که نوار کاست رو باید تو ماشین قایم میکردن.
پانوشت: اون موقعی که اون فیلم رو دیدم کلی جاهاش کاملاً برام بیمعنی و نامفهوم بود. بعداً که بزرگتر شدم هر از گاهی یکی از اون جاهای نامفهوم به صورت اتفاقی یادم میومد. مثلاً، در یکی از آخرین صحنههای فیلم، وقتی حسن کچل میره که همزاد عمرشو بگیره، همزاد میگه که عمر تو دیگه مال خوت نیست، مال اونیه که پشت اون درخت وایساده (چلگیس پشت درخت بود). برای من اون موقعی که فیلم رو دیدم اصلاً این جمله قابل درک نبود. پیشدانشگاهی که بودم یه دفعه خود به خود این صحنه یادم اومد، و اون موقع جواب ابهامم رو بعد از حدود پونزده سال گرفتم!
یه مدل جدید پیتزا که اینجا کشفش کردم پیتزای فتا اسفناجه. منظور از فتا، پنیر فتا یا همونیه که ما برا صبحانه میخوریم. اصلاً به نظر نمیرسه که ترکیبش با اسفناج اینقدر عالی شه. به این پیتزا، پیتزا یونانی هم میگن که مواد اصلیش نون پیتزا، پنیر پیتزا، رب گوجه، اسفناج، پنیر فتا و زیتون سیاهه.
پانوشت دوم: چند شب پیش داشتم حافظ میخوندم، کلی دلم هوس شب شعر کرده بود. فردا صبحش یه ایمیل با عنوان شب شعر برام اومد. قرار دو هفتهی دیگهس!
پانوشت چهارم: یه امتحان آخر هفتهی دیگه، از نوع خونه ببر، مصادف با شب یلدا، منتظرمه!
پانوشت سوم: همهجا برف نشسته... خیلی زیباست...
پانوشت اول: تهموندهی سرد پیتزا که از تو یخچال در میارم، همیشه بیشتر از خود پیتزا میچسبه! یه بار تصمیم گرفتم که یه پیتزا رو دست نخورده بذارم تو یخچال ببینم نکتهش تو تهموندگیشه یا تو سردیش.