نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
هر چی من بهش نصیحت میکنم، که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمیشه
میگه یا اسم آدم دل نمیشه، یا اگر شد دیگه عاقل نمیشه
بش میگم جون دلم، این همه دل توی دنیاست چرا
یه کدوم مثل دل خراب صاب مردهی من، پاپی زنهای خوشگل نمیشه
چرا از این همه دل، یه کدوم مثل تو دیوونهی زنجیری نیست
یه کدوم صبح تا غروب، تو کوچه ول نمیشه
میگه یک دل مگه از فولاده، میگه یک دل مگه از فولاده
که تو این دور و زمونه چششو هم بذاره
هیچ چیزی نبینه، یا اگر چیزی دید خم به ابرو نیاره
میگم آخه باباجون، اون دل فولادی دست کم دنبال کیف خودشه
دیگه از اشک چشش، زیر پاش گل نمیشه
میگه هر سکه میشه قلب باشه، میگه هر سکه میشه قلب باشه
اما هر چی قلب شده دل نمیشه
نه دیگه
نه دیگه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
یارو تا حالا پاشو از پیتسبورگ بیرون نذاشته.
نمیدونه پاریس شهره یا کشوره.
همه دلخوشیش اینه که داره تو آمریکا زندگی میکنه.
بزرگترین افتخارش اینه که آمریکاییه!
یه اتفاق جالب برام افتاد چند روز پیش گفتم شاید خوب باشه اینجا بگم، ولی قبل از اون یه توضیح کوتاه در مورد آندره بدم.
آندره پسر خیلی خوبیه. یعنی از نظر اخلاقی من که قبولش دارم. خیلی مراعات میکنه، نامردی نمیکنه (حداقل من که تا حالا چیزی ازش ندیدم) کلاً سعی میکنه که آزارش به کسی نرسه، تعارفیه و در مجموع پسر خوبیه. من تو این هشت ماه و نیمی که باهاش بودم آزار و اذیتی ازش ندیدم.
چند روز پیش داشتیم با هم میرفتیم خرید. تو راه یه اسکناس پنج دلاری دید که افتاده رو زمین. خم شد، برش داشت، یه نگاهی به اطراف کرد و گذاشت تو جیبش. من همزمان تو این فکر بودم که حالا که اینجا صندوق صدقه نیست اینو چی کارش کنیم! دیدم خوب اونا هم احتمالاً تو ایتالیا صندوق صدقه ندارن، پس احتمالاً آندره میدونه که باید چی کارش کنه.
-میخوای چی کارش کنی؟
+نمیدونم.
-(شک کردم که نکنه میخواد بر داره برا خودش!!!) میخوای برا خودت برش داری؟
+خوب آره. مال منه دیگه!
-مال تو؟!!!!
+خوب آره، من پیداش کردم.
-یعنی چی؟! مال تو نیست. مال اون کسیه که گمش کرده!
+خوب اون که گمش کرده. حالا مال منه که پیداش کردم. خوش شانس بودم. (بعد با تعجب پرسید) یعنی تو فکر میکنی مال من نیست؟!
-خوب معلومه که نیست. چون براش زحمت نکشیدی.
+(کمی فکر کرد) خوب اگه من برش نمیداشتم نفر بعد از من بر میداشت.
-خودت میدونی که این نوع استدلال کردن غلطه. با این مدل استدلال کردن هر کار اشتباهی رو میشه کرد.
+مثلاً؟
-مثلاً میتونی اگه بهت پول دادن که برو فلانی رو بکش بری بکشی با این استدلال که اگه تو قبول نمیکردی به یکی دیگه اون پول رو میدادن و این کار رو میکرد.
+(خندید) قبول. (دو سه دقیقه بعد) گرسنه نیستی؟
-نه، ولی خیلی تشنهمه.
+خوب بریم، من میتونم یه نوشیدنی مهمونت کنم.
-(بعد از چند ثانیه فهمیدم که منظورش اینه که میخواد با اون پنج دلاری با هم یه چیزی بخوریم) منظورت اینه که با این پنج دلاری که پیدا کردی؟!
+خوب آره!
-بله؟!!!!! من دارم بهت میگم اون پول مال تو نیست، اون وقت تو میخوای من رو مهمون کنی باهاش؟!!!
+(یه دفعه جا خورد) ببخشید، ببخشید. منظور بدی نداشتم. ولی یه جورایی رسمه که وقتی چند نفر باهمن و یکیشون یه چیزی پیدا میکنه بقیه رو مهمون میکنه. اینطوری بقیه احساس حسادت نمیکنن که اه، چرا ما اول اون پول رو پیدا نکردیم.
-نه، مرسی. من اصلاً احساس حسادت نمیکنم.
(چند دقیقه گذشت)
-اگه به جای پنج دلار، صد هزار دلار پیدا میکردی هم همین کار رو میکردی؟
+(کمی فکر کرد) نه. میرفتم میدادم به پلیس و میگفتم جریان رو.
-خوب اون مرزی که از اون به بالا پول رو به پلیس میدی و اگه کمتر از اون باشه خودت بر میداری چند دلاره؟
+(خندید. معلوم بود که نمیتونه جوابی بده) نه، جوابم رو عوض میکنم. اگه صدهزار دلار هم پیدا میکردم خودم برمیداشتم. در اون صورت خیلی آدم خوششانسی بودم که صدهزار دلار پیدا کرده بودم.
-خوب حالا خودت رو جای اون آدمی بذار که صدهزار دلار رو گم کرده. مثلاً ممکنه اون پول رو وام گرفته باشه و الان تا آخر عمرش بخواد زیر قرض باشه. ممکنه به قیمت بدبخت شدن یه خانواده تموم شه (شروع کردم از این مزخرفات گفتن)
+راست میگی.
(دو سه دقیقه بعد)
+ولی قبول داری که اون آدمی که پول رو گم کرده اشتباه از طرف خودش بوده؟
-خوب آره معلومه اشتباه خودش بوده.
+خوب اشتباه بزرگی کرده و باعث شده که صدهزار دلار پول رو از دست بده!
-آره. ولی مثلاً ماها انسانیم! داریم تو یه جامعه دور هم زندگی میکنیم و باید به هم کمک کنیم. جنگل که نیست که.
+(تو فکر فرو رفت) تو چی کار میکنی؟
-من اگه یه چیز با ارزش یا پول زیادی باشه، از ترس اینکه ممکنه یه نفر دیگه برداره برا خودش میبرم میدم به پلیس. ولی اگه چیز کمی باشه و وقت خودم با ارزشتر باشه، از کنارش رد میشم.
(دوباره تو فکر فرو رفت)
+...(سانسور شد.)
-...(سانسور شد.)
+یادمه بچه که بودم، یه بار خانوادگی، مثلاً با دایی و خاله و ... داشتیم میرفتیم. من رو زمین یه اسکناس خیلی با ارزش، با ارزش ترین اسکناس اون موقع تو ایتالیا، دیدم و بر داشتم به بابام گفتم من اینو پیدا کردم. یه دفعه همه خوشحال دورم جمع شدن گفتن، آفرین، تو چقدر خوششانسی آندره. میتونی با این کلی کیف کنی و .... ...(سانسور شد.)
از این حرفا گذشته، آخرش پنج دلارش رو خرج کرد. ولی چیزی که برا من جالب بود، اینه که یه همچین چیزی که من در عمق وجودم برام بدیهیه که این پول مال من نیست، برا اون همین قدر بدیهیه که این پول مال اونه. خیلی عجیبه! یعنی باید اونجا میبودین و میدیدین که چقدر عجیب بود براش که من حرف از این میزنم که این پول مال اون نیست!
الان که فکر میکنم، میبینم که تو خیلی از کارتونهایی که ما میبینیم، وقتی شخصیت کارتون یه پول پیدا میکنه، به وضوح اون پول مال خودشه (و مثلاً احتمالاً میره باش یه چیزی میخره یا هرچی). این در حالیه که اینا اگه ذرهای اعتقاد داشتن که ممکنه تصاحب پولی که پیدا میکنی کار بدی باشه، اونو تو برنامه کودکهاشون نمیذاشتن. پنج دلار چیزی نبود که بخوام پست به این مفصلی در موردش بنویسم، ولی تفاوت بنیادی ارزشی و اخلاقی واقعاً برام عجیب بود.
آقای الف یه دانشجوی فرانسوی هم ورودی ماست. رشتهش اقتصاده. آقای ب یکی از فارغالتحصیلان دانشکدهمون تو همون رشته اقتصاده که دو سالیه درسش تموم شده و تا چند وقت پیش طرفهای نیویورک مشغول کار بود. خانوم جیم هم دانشجوی سال سوم (مطمئن نیستم) اقتصاده و همسر آقای ب است. این اشخاص هر سه فرانسوی هستن.
آقای الف با آقای ب دوسته و آقای ب خیلی بهش کمک کرده که اینجا قبولش کردهن.
آقای الف با یکی از دوستای من همخونهایه. هنوز یک ماه از حضور آقای الف در آمریکا نگذشته بود که خانوم جیم (همسر آقای ب) مرتب با ایشون دیده میشه. البته قضیه جدیتر از این حرفاست، تا جایی که سر و صدای دوست من که همخونهای آقای الف بوده بلند میشه. خانوم جیم به دور از چشم شوهرش همیشه خونهی آقای الف بوده و شوهرش هم فرسنگها اونورتر. خلاصه دیگه کار به جایی میرسه که آقای ب هروقت میخواسته با زنش صحبت کنه باید به خونهی آقای الف زنگ میزده. خانوم جیم هم به مرور زمان کلاً اسباب و وسایلش رو جمع میکنه و پا میشه میره خونهی آقای الف.
چند وقت پیش آقای ب برمیگرده اینجا و ظاهراً قراره یک سالی به عنوان محقق میهمان تو دانشکده باشه.
ما همه فکر میکردیم که خوب الان شوهره میفهمه و گند همه چیز در میآد، ولی خوب اشتباه می کردیم. رابطهی هر سه نفر خیلی با هم خوبه. جالب اینه که خانوم جیم همچنان تو خونهی آقای الف زندگی میکنه، و سال دیگه، شوهره هم به همون خونه میپیونده (و رفیق من از اون خونه میره). یعنی سال دیگه این سه نفر با هم تو اون خونه زندگی میکنن!
راستش ما خیلی چیزا شنیدهبودیم، ولی ظاهراً چیزای عجیب غریب این مدلی تمومی نداره!
میگن پاریس شهر و فرانسوی زبان عشاقه، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
چند شب پیش خواب دیدم که دبیرستانم. بعد دوباره داشتم برا المپیاد میخوندم. صبح تو مدرسه، بعد از مراسم صبحگاه فرار کردن، خیلی لذت بخش بود.
سه شب پیش خواب دیدم که اومده بودم ایران، آخر شب داشتم تو خیابونا قدم میزدم. همه مغازهها بسته بودن. بعضی از سوپریها باز بودن فقط. وارد یه سوپری شدم، گرسنهم بود. خواستم کالباس بخرم، بعد یادم اومد که من نمیتونم گوشت کالباس بخورم. از مغازه اومدم بیرون. پنجاه متری دور شدم، یه دفعه یادم اومد که اینجا ایرانه. خوشحال برگشتم و ربع کیلو کالباس خریدم.
پریشب خواب دیدم... یادم رفت. خوب اول دیشب رو میگم.
دیشب خواب دیدم داشتم تنیس بازی میکردم با یه دختر خیلی خوشگل. دست اول و سوم رو باختم، ولی دست دوم رو بردم. بعداً فهمیدم که تو تیم تنیس دانشگاهه! هنوز متعجبم که چطوری تونستم دست دوم رو ازش ببرم!
آها، پریشب رو یادم اومد. خواب دیدم که رفته بودم یه مرکز خرید تو کالیفرنیا. بعدش ته یه سالنش یه جا دیدم که داره نماز جماعت برگزار میشه. خوشحال رفتم و اونجا نماز خوندم. نماز اول خیلی بد بود، اون آخرا وایساده بودم و جام یه جورایی بد بود، شاید هم اطرافیانم اذیتم میکردن. برا نماز دوم رفتم جلو وایسادم، خیلی عالی بود. جالب این بود که اکثریت شیعه بودن.
چقدر ترافیک خواب دیدنم بالاست!