الان خیر سرم حدود پنج ماهه که دارم رو یه مسئله زور میزنم. ظرف این یکی دو ماه کار پیشرفتهای خوبی کرد و نتایج جالبی که میشد از توش یه مقاله درآورد به دست اومد.
امروز یه نامهای از راوی(استادم) به این مضمون به دستم رسید که فلانی (که استاد دانشگاه مریلنده) روی همین مسئلهی ما کار کرده و دقیقاً همین نتایج رو به دست آورده و به زودی اونها رو یه جا چاپ میکنه! این شخصی که بر حسب اتفاق دقیقاً همین نتایج رو به دست آورده اومده بوده دانشکده ما برای یه سخنرانی، و استاد من با اون سر شام در مورد مسئلهمون صحبت کرده.
یه قسمت بزرگی از کار خوب بدشانسیه، قبول دارم. ولی از این لجم میگیره که من یه ماه پیش بهش گفتم که بیا این مقاله رو فلان جا بفرستیم، ولی گفت که نه، صبر کن قویترش کنیم. اگه اون موقع فرستادهبودیم، مال ما میشد، نه مال این مریلندیه!
در حال حاضر که اعصابم خورده، و فکر میکنم طبیعی باشه، نتیجه زحماتم بر باد فنا رفت.
چیز دیگهای که ذهنم رو مشغول کرده اینه که راوی رو بپیچونم و برم با یکی دیگه کار کنم. هفته دیگه باهاش قرار دارم، باید ببینم چی پیش میآد.
خلاصه کلام این که به لطف خدا اربعینمون حسابی اربعینی شد.
هروقت که حس کردی داری رو مسیر
مرد جان به لب رسیده
عقاید نوکانتی
چون است حال بستان
راست بگو
بنگر ز جهان
ای ساربان
شیوه نوشین لبان
Goodbye Cruel World
One of My Turns
Hey You
Comfortably Numb
حرکت میکنی، سریع یه اندی بذار و تحملش کن. اگه جواب نداد یه بلککتز روش. هم برا خودت بهتره هم برا بقیه!
امشب بعد از خرید، طبق معمول سر راه رفتم تو یه کافه که سوپ بخورم. مهدی و مسعود هم باهام بودن و خوب مخ اونا رو هم زدم که بریم سوپ.
من رو به در نشستم، و اون دو تا رو به روی من. سوپمون تموم شده بود که یه هو در کافه باز شد. من گفتم: "عجب چیزیه!". مسعود و مهدی نمیتونستن ببینن چون پشتشون به در بود. البته این جسم بهشتی ثانیههایی بعد از رادار بنده هم محو شد. نکتهی جالب توجه اینه که از جهت نگاه مردم میتونستی بفهمی الان کجا وایساده! مردم همه، پیر و جوون، زن و مرد، آمریکایی و غیرآمریکایی همه داشتن به یه سمت نگاه میکردن. خلاصه جناب حوری غذاشونو گرفتن و رفتن یه جا نشستن. اینجا بود که ... یکی تشنهش میشد میخواست بره آب بخوره، یکی میرفت دستمال کاغذی برداره، اون یکی میخواست بره دستشویی، یکی شکر قهوهش کم بود، اون یکی شکرش زیاد بود! خلاصه مردم، هر کسی به هر بهونهای باید یه نظر از نزدیک، حتی اگه شدهبود برای چند ثانیه، این موجود رو از نزدیک زیارت میکرد.
ما خیال کردهبودیم که آمریکا دیگه از این خبرا نیست، نگو خوشگلی ایران و آمریکا سرش نمیشه.
شایان ذکر است که این پریچهره با دوست پسرشون تشریف آوردهبودن. جای بسی خشنودیست که حداقل یک نفر تو این دنیا هست که از جمال ایشون فیض ببره!
پانوشت: این عکسی که مشاهده میکنید سمبل زیبایی انسان در غرب است.
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شبخیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمتالله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته. پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد؛ چنان خواب غفلت بردهاند که گویی مردهاند. گفت: جان پدر، تو نیز اگر بخفتی، به که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
شاید مسئله، به مفهومی که الان میشناسمش، اولین بار وقتی سوم دبستان بودم برام مطرح شد. اون موقع بابام از تو یه کتابی به اسم "اندیشهی ریاضی" که یه کتاب نسبتاً قدیمی و ترجمهی یه کتاب روسی بود بهم مسئله میداد حل کنم. خوب یادمه، مسئله رو میشنیدم، کمی فکر میکردم و حل نمیشد. حسی که اون موقع بهم دست میداد این بود که میخواستم یه جوری از مسئله فرار کنم، ولی خوب نمیشد که. اگه ولش میکردم، اگه میرفتم سر یه کار دیگه، هر کاری هم که میخواستم بکنم مسئله همچنان وجود داشت. خوب میدونستم که هیچ راه فراری ازش وجود نداره! یه حس خاصی بهم دست میداد که دلم میخواست اون مسئله اصلاً وجود نداشته باشه، شاید این راحتترین چیزی بود که میشد خواست! اگه اون مسئله وجود نداشت، تنها راهی بود که از شرش خلاص میشدم. بلاخره به هر مشقتی بود (برای راحت شدن از اون حس) مسئله رو حل میکردم. و بعدش، احساس لذیذی که هنوز که هنوزه به لذیذی روز اولشه میومد سراغم. به بابام میگفتم راه حل رو، و بعدش؟ خوب معلومه مسئلهی بعدی!
رفتم کلاس چهارم، کلاس پنجم. اندیشهی ریاضی تموم شد، نوبت کتاب هندسهای ملقب به صفاری قربانی شدهبود. من هندسهی دوی دبیرستان رو از آقای هنرمندیان با همون اطلاعات پنجم دبستانم بیست گرفتم، بدون اینکه ذرهای دوم دبیرستان برا هندسه درس بخونم. اینو فقط کسایی که هندسه دو رو با همین معلم پاس کردهن میفهمن یعنی چه.
هدفم از این حرف این بود که بگم، هنوز کلاس پنجم دبستانم تموم نشده بود که دیگه هیچ اثری از اون حس فرار از مسئله باقی نمونده بود. مثل اینکه اون حس رو به طور کلی یادم رفته بود. هنوز هم تا یه مسئله میبینم، به تنها چیزی که فکر میکنم جنگیدن باهاشه. اینقدر میجنگم تا حلش کنم یا تسلیم شم. حتی اگه نتونم حلش کنم، فرار نمیکنم. تسلیم میشم. فرار اصلاً به ذهنم خطور نمیکنه.
ولی، تو زندگی یه چیزای دیگهای هم هست که میشه مسئله صداشون کرد. متأسفانه تنها برخوردم با تمامی این گونه مسائل فراره. فرار... سعی میکنم فراموششون کنم، سعی میکنم پشت گوششون بندازم، هر کاری میکنم غیر از جنگیدن باهاشون. اصلاً جنگیدن با اینا رو یاد نگرفتهام. حل کردنشون رو یاد نگرفتهام. ولی تا دلتون بخواد خوب بلدم فراموششون کنم یا ازشون فرار کنم!
امروز (بهتره بگم دیروز) بعد از ظهر، یکی از اون لحظات حس فرار (البته نه از یه مسئلهی علمی) سراغم اومده بود. همین بود که منو یاد حس فرار سال سوم دبستانم (از مسئلهی علمی) انداخت.
پانوشت اول: اگر در گروه خاله، عمه، عمو، دایی و ... قرار میگیرین، لطفاً با خوندن این نوشته نگران نشین. من حالم خوبه!
پانوشت دوم: یادم رفت بگم. یکی از راههای متداول فرار از مسئله، نگاه کردن جوابش آخر کتابه.
برگشتهام ایران. دوستان و آشنایان را دیدهام. ولی اکنون هنگام بازگشت به آمریکاست، نوبت برگشتن و ادامه دادن درس و دانشگاه. فردا بلیط دارم که برگردم. همه چیز آماده و مرتب است. مشغول بستن چمدانها هستم. ناگهان یادم میآید که ...! فراموش کردهام که باید ویزا بگیرم! بله! پاسپورتم را نگاه میکنم. حتی فراموش کردهام که وقت سفارت برای ویزا بگیرم. فقط بلیط هواپیما! دلهره، نگرانی، ناراحتی و اعصاب خورد. حالا چی کار کنم؟ کی باید برم دنبال ویزا؟ بلیط فردا چی میشه؟! تا کی باید بمونم؟ به دانشگاه چی بگم؟ در این نگرانیها غوطه میخورم تا از خواب بیدار شوم. میبینم که در تختم هستم. نفس راحتی میکشم. بدنم ولی به شدت خسته است.
این رویا، یا رویاهای بسیار شبیه این (مثلاً یادم رفته وقت سفارت بگیرم، یا هر اشتباه مسخرهی دیگر...!) رویایی است که در این چند ماه برایم بسیار تکرار شدهاست. بعضی وقتها در فرودگاه موقع سوار شدن به هواپیما به یاد میآورم که ویزایی هم لازم است، بعضی وقتها یک هفته زودتر. ولی همگی از یک سنخاند.
ماه اول شاید یک شب در میان این خواب را میدیدم. ولی الان بسیار کمتر شده، شاید ماهی یک بار.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید که دقیقاً همین رویا را بسیاری از دوستان من که در شرایط مشابه من هستند (تا جایی که به یاد میآورم، تمامی کسانی که در این مورد با آنها صحبت کردهام) میبینند.
این ترم دو تا کلاس دارم.
سهشنبهها و پنجشنبهها یه کلاس دارم که ساعت دو شروع میشه.
دوشنبهها و چهارشنبهها هم یه کلاس دارم که ساعت یک و نیم شروع میشه.
هردوی این کلاسها یه جا تشکیل میشن.
پریروز (سهشنبه) با عجله خودم رو سر ساعت یک به محلی رسوندم که ترم پیش توش کلاس داشتم! در رو باز کردم و دیدم یه عده دیگه سر کلاس هستن. کلی تعجب کردم و در رو بستم. بعد از کمی فکر کردن (و اعتماد به اینکه نمیشه اون همه آدم همشون کلاسشون رو اشتباهی اومده باشن)به این نتیجه رسیدم که احتمالاً امروز چهارشنبهست! (حتی ترم پیش هم کلاسم ساعت یک نبود.)
User Rating فیلم سنتوری تو imdb در این لحظه 9.2 هست. یعنی از تمام فیلمهای تاریخ سینما بالاتر. به این میگن مردم جوگیر!
این آمریکاییها (بر خلاف چیزی که قبلاً تصور میکردم) به شدت فرهنگ کتابخونی دارن. یعنی مثلاً تو فرودگاه دست همه یه کتاب (نه مجله و ...) هست دارن میخونن. همین طور تو اتوبوس و ...
ولی این کتابخونیشون حتی به مقدار ناچیزی هم تو بالا بردن شعورشون تأثیر نداره!
این حرفی نیست که فقط من بزنم. خیلی از آمریکاییهای تحصیلکرده هم اگه باهاشون صحبت کنی به همین نکته اشاره میکنن.
پانوشت: البته یه احتمالی که وجود داره ولی بعیده اینه که اینا اگه این کتابها رو نخونن خیلی بیشعورتر از چیزی که الان هستن خواهند بود.