میدونم که دوستهات رو نمیبینی، میدونم که فارسی حرف نمیزنی، میدونم که شبها هر چهقدر هم که خسته باشی درست خوابت نمیبره، میدونم که نمیتونی غذایی که میخوای بخوری، میدونم که...
میدونم که زندگی اینجا از خیلی نظرها واقعاً سخته برات، ولی دلم میخواد یه چیزایی رو بهت یادآوری کنم.
دارم اینا رو اینجا مینویسم، چون خیلی زودتر از اونی که فکرشو کنم داری فراموششون میکنی.
یادت باشه الانی که تو بین سه تا درسی که این ترم داری، نمیدونی کدومشون رو بیشتر دوست داری، یه عده مجبورن سر کلاس معارف اراجیف یه احمق رو هفتهای سه ساعت تحمل کنن.
یادت باشه وقتی که تام بومن داره به تو فرمول معکوس لاگرانژ رو یاد میده، یه عده منتظرن که از امیرحسین جهانگیر مدار منطقی یاد بگیرن.
یادت باشه که دیگه دودی رو که پنج سال بهش عادت کرده بودی، تو ریههات نمیکنی.
یادت باشه که مجبور نیستی قیافهی یه سری آدم مفتخوری که وظیفهشون گیر دادن به هر کار آدمه رو تحمل کنی.
یادت باشه سمینارهایی که الان اینقدر دور و برت ریخته که خیلی وقتا حاضر نیستی زحمت پنج دیقه پیادهروی رو برای یه کدومشون به خودت بدی، برا خیلیا هر چند ماه یک بار و به زحمت تحمل ترافیک آزادی تا تجریشه.
یادت باشه...
این عکسی که میبینید، صفحهی اول روزنامهی نیویورکه! (به نظر من واقعاً شورشو در آوردن بعضی از این آمریکاییها!)
حالا از اینا که بگذریم، امروز رفته بودم برای تست پزشکی (برا گواهینامه؛ فکر دیگه نکنین!). پزشکی که داشت معاینه میکرد، بعد از کمی حال و احوال ازم پرسید کجایی هستم. تا گفتم ایرانی، گفت رئیس جمهورتون الان تو آمریکاست و من خیلی منتظرم که سخنرانی امروزش رو تو دانشگاه کلمبیا بشنوم و از این حرفا...!
میگفتش که خیلی رئیس جمهور باهوشی دارین! (من دهنم واز مونده بود!) گفتم برا چی؟ گفتش که چون میدونه که کجا چی بگه و خیلی خوب صحبت میکنه و ...!
مونده بودم چی بگم!
یکی از نکات جالبی که توجه هر تازه وارد به این دانشگاه رو جلب میکنه یه نرده درست در وسط دانشگاهه!
هر روز که وارد دانشگاه میشیم این نرده رو میبینیم که به طرز عجیبی رنگآمیزی شده. اکثراً تبلیغات برنامههایی که یه گروهی برگزار میکنه رو روش میشه دید. و اما بشنوید از سابقهی این نرده.
در اوایل قرن بیستم، وسط دانشگاه ما (همین جایی که الان این نرده هست) یه دره کوچیک (حالت بریدگی) بوده. و یه پل چوبی روی این بریدگی قرار داشته. این ور پل یه مؤسسه دانشگاهی برای پسرا، و اون ورش یکی دیگه برا دخترا بوده. خلاصه اینکه این پله یه جورایی پاتوق گپ زدن دخترا و پسرا بوده (یه چیزایی تو مایههای دلگشای خودمون تو شریف). البته من خیلی از جزئیات ماجرا در اوایل قرن بیستم خبر ندارم.
بعداً که دانشگاه ما از ترکیب دو تا مؤسسه (نه دو تای بالایی) به وجود میاد، اون دره رو پر میکنن و دیگه احتیاجی به اون پل نبوده، ولی برای زنده نگه داشتن یادش، یه نرده چوبی اونجا میسازن. بعد از مدتی مسئولین دانشگاه تصمیم میگیرن که اون نرده رو خراب کنن تا اینکه یه شب یه عده نرده رو رنگ میزنن و تبلیغ یکی از برنامههای خودشونو رو نرده میکنن. به خاطر اینکه نرده خیلی موقعیت خوبی تو دانشگاه داره، هر کی وارد دانشگاه میشه اونو میبینه و خلاصه اینکه کلی از اون برنامهای که تبلیغش رو نرده شده بود استقبال میشه! برا همین مسئولین دانشگاه تصمیم میگیرن که بذارن نرده سر جاش بمونه.
سالهای سال رو این نرده رنگ میشه تا اینکه تو سال نود و سه بلاخره نرده خراب میشه. بعد از اون یه نردهی دیگه ولی این بار از جنس بتون سر جای همون میسازن و از اون موقع، تقریباً هر روز دارن این نرده رو رنگ میزنن. ولی همچنان رکورد جهانی جسمی که بیشترین تعداد مرتبه رنگ شده مال نردهی قبلیه!
اما رنگ کردن نرده قانونهای جالبی داره:
اول: نرده فقط باید از نصفه شب تا قبل از طلوع آفتاب رنگ شه.
دوم: کسی که نرده رو رنگ میکنه باید تمام اونو رنگ کنه.
سوم: نرده باید حتماً با فرچه رنگ بشه. کسی حق استفاده از اسپری و ... رو نداره.
چهارم: نرده فقط در صورتی میتونه رنگ بشه که اون منطقه (یه منطقهی کوچیکی دور نرده مشخص شده) توسط عدهی دیگهای اشغال نشده باشه. به عبارت دیگه، اگه یه گروهی حداقل دو نفر رو به طور همزمان در منطقه داشته باشه، گروه دیگهای نمیتونه نرده رو رنگ کنه (تا زمانی که تعداد افراد گروه اول کمتر از دو نفر بشه).
حالا نتیجهی ماجرا اینکه که الان یه گروهی از بچههای لیسانس (یه عده آدم بیکار) هستن که مدتهاست منطقه رو در کنترل خودشون دارن. همیشه دو نفر به طور شیفتی شبانه روز در کنار نرده ازش محافظت میکنن که اون منطقه در کنترل خودشون بمونه. از وقتی که شبا هوا کمی سرد شده اونجا چادر زدهن! ضبط و بلندگوهای بزرگ آوردهن و روزا اونجا موسیقی پخش میکنن و خلاصه دم و تشکیلاتی دارن برا خودشون!
در حال حاضر، حجم اصلی نرده مال لایههای رنگیه که روی هم جمع شدهن...
و از افتخارات دانشگاه ما اینکه صورتکهای متنی مثل :-) یا :-( اینجا اختراع شده! :-))
دیروز جشن تولد بیست و پنج سالگی این صورتکها تو دانشگاه بود! و به همین مناسبت عروسکهای کوچیک شبیه اینا و بیسکویت میدادن!
خیلی جالب بود برام که این ایده به اسم یه نفر ثبت شده.
شاید هر کدوم از ما تا حالا هزار بار (یا بیشتر) از این صورتکها استفاده کردیم.
یکی دو ساعتی رو یه مسئله فکر کرده بودم. حل نمیشد. بلاخره رفتم بخوابم. وقتی خوابیدم، (مطمئن نیستم که کامل خوابم برده باشه) دیدم سر کلاسم و معلم اومد سر کلاس. طبق معمول اول پرسید: "سؤالی نیست؟". منم گفتم: "من سؤال دارم!".
من: این تمرینایی که دادین هیچ ربطی مثالهایی که سر کلاس حل شده نداره.
معلم: چرا؟
من: مثالهایی که سر کلاس حل کردین همشون این شکلیان... (شروع کردم به توضیح دادن)
معلم: خوب؟
من: ولی تمرینا اصلاً شبیه اینا نیستن!
معلم: مثلاً کدوم یکیشون؟
من: (شروع کردم به توضیح دادن صورت مسئلهای که نمیتونستم حل کنم.)
وسطهای توضیحم که شد، دیدم این که حل میشه! کلی ضایع شدهبودم. میدونستم که تا توضیحم تموم شه، میگه این که فلان جوری حل میشه.
در این حین یه دفعه از خواب بیدار شدم! چند دقیقه بیشتر از خوابیدنم نگذشته بود. سریع راه حل رو چک کردم دیدم درسته!
یه چیز بامزه سریع بگم و برم.
در زبان ایتالیایی، وقتی میخوان با طرف مقابل مؤدب صحبت کنند،
به جای اینکه بگن: How are you?
میگن: How is she?
یا مثلاً اگه بخوای ازش بپرسی حال زنت چطوره، باید بگی: How is her wife?
پانوشت اول: علت اینکه جملات بالا را به انگلیسی نوشتم این بود که میخواستم مؤنث بودن رو برسونم، به فارسی نمیشد. (توضیحی برای خوانندگان کم آیکیو)
پا نوشت دوم: قطعاً جملاتی که به انگلیسی نوشتم رو به ایتالیایی میگن! (برای خوانندگان کم آیکیوتر!)
یکی از مطالبی که در روزهای معارفه توجهمو جلب کرد، نمودار u شکل تطابق فرهنگی بود. گوینده خیلی کوتاه و مختصر در حد چند جمله گفت که همچین نموداری وجود داره. بعد از کمی گشت و گذار در اینترنت تصمیم گرفتم که خیلی کوتاه اینجا در موردش توضیح بدم.
این عکسی که میبینین چهار مرحلهی اصلی رو در تطابق فرهنگی نشون میده.
در مرحلهی اول طرف تو حس و حال مسافرته. این طرف اون طرف رو میبینه، دنبال چیزای جدیده و خلاصه خوش میگذره بهش. در این مرحله شخص از شرایط احساس رضایت کامل میکنه. این مرحله ممکنه بعضی وقتا اینقد طول بکشه که اطرافیان فکر کنن که شخص به مرحلهی آخر نمودار رسیده. فکرهایی نظیر : "فکر میکنم در انتخابم اشتباه کردم!" یا "دیگه نمیدونم کی هستم!" از نشانههای ترک کردن مرحلهی اوله.
در مرحلهی دوم، نارضایتیها و شکایتها پدیدار میشه. در این مرحله شخص حالت مبارزه و مقابله با فرهنگ جدید به خودش میگیره و از خیلی چیزهای فرهنگ جدید ایراد میگیره. به کار بردن عبارتهایی مثل "آمریکاییهای خسیس" یا "مکزیکیهای تنبل" و ... از نشانههای وجود شخص در این مرحلهس. شخص در این مرحله ممکنه به هر نحوی بخواد از محیط فرار کنه (نظیر ترک تحصیل، استفاده از مواد مخدر یا اقدام به خودکشی). کسانی که از علت انتخاب خودشون به خوبی آگاه هستن مشکل کمتری در این مرحله دارن.
در مرحلهی سوم، شخص تلاش میکنه که با مشکلاتی که براش پیش میاد با دید شوخی و خنده برخورد کنه. شدت اعتراضها خیلی کم میشه و طرف به سمت بهبودی پیش میره.
هنگامی که شخص از فرهنگ جدید لذت ببره، یعنی وارد مرحلهی چهارم شده. در این مرحله احساس میکنه که تو خونهی خودشه، نگرانیهاش خیلی کم میشه و از شرایط جدید لذت میبره. در این مرحله اگه شخص این فرهنگ رو ترک کنه، بعداً احساس دلتنگی میکنه.
هنگامی که شخص مدتی در این مرحله موند، قصه دوباره از اول شروع میشه، یعنی اینکه یادش میاد که قبلاً تو فرهنگ قبلیش، تو خونهی قبلیش شرایط متفاوت بوده. دوباره اختلافات براش پررنگ میشه و حالت مبارزه پیدا میکنه. این فراز و نشیبها تا مدتهای طولانی ادامه داره.
اگه دوس دارین تقریباً همینا رو کاملتر به انگلیسی بخونین اینجا رو کلیک کنین.
و اما دربارهی خودم: واقعاً نمیدونم که تو کدوم مرحله هستم. شاید تو مرحلهی اول، شاید تو مرحلهی آخر، (تقریباً همیشه علائمی از همهی مرحلهها دارم!) ولی هر چی باشه میدونم که تو اون گوداله نیستم!
نهارم رو خوردم. نشستم سر کامپیوتر که در حین نوشابه خوردن یه گشتی هم تو اینترنت بزنم. بعد از نوشابه چشمم افتاد به ظرف خالی شکلات صبحانه که از صبح روی میز مونده بود. برش داشتم. هنوز یه خورده تهش مونده بود. با قاشق مشغول تلاش برای به دست آوردن کمی شکلات از تهش شدم. یه دفعه انگار ورم داشتن گذاشتنم تو چهارده پونزده سال پیش. وقتی که داشتم برای اولین بار این کار رو میکردم. تا اون موقع شکلات صبحانه نخورده بودم. فکر کنم اون موقعها هنوز نبود. یه روز مامان با یه ظرف شبیه همینی که رو میزه اومد تو خونه. گفت که هر روز بعد از ناهار هر کی یه قاشق میخوره. روز اول به تک قاشقم اکتفا کردم. ولی روز دوم، وقتی همه بعد از ناهار خوابیدن، رفتم سر یخچال و همهی شکلات رو تا آخر خوردم. تهش رو مثل همین یکی با زحمت پاک کردم. بعد که تموم شد، به فکر افتادم که حالا کجا قایمش کنم. سطل آشغال جواب نمیداد، باید یه فکر دیگه میکردم. نهایتاً به این نتیجه رسیدم که رو پشت بوم یه سوراخی چیزی پیدا کنم. رفتم اونجا، صحنههاش کاملاً جلوی چشممه. اول دودکش رو امتحان کردم، ولی تو دودکش که نمیشد بندازمش، جایی هم برای اینکه اون تو نگهش داره پیدا نکردم. بعدش نوبت کولر، این ور، اون ور، خیر فایده نداشت. دیگه که چیزی نمونده بود. به فکر پشت بومهای همسایهها افتادم. بلاخره یه جا گذاشتمش، ولی جای خوبی نبود.
در هر صورت مامان فهمید و حتی میدونست که رو پشت بوم قایمش کردم. البته فکر میکرد که رفتم رو پشت بوم خوردمش!
طبیعیه که بعد از اون قضیه تا مدتها از شکلات صبحانه خبری نباشه!
چقدر روزا سریع میگذرن، و چقدر همه چیز شدید تغییر میکنه. خدا میدونه چهارده پونزده سال دیگه کجام و دارم چی کار میکنم. شما چطور؟
و اما بشنوید از آداب و رسوم کلاس رفتن در این خرابشده!
من اینجا سر هر کلاسی که میرفتم میدیدم چند نفری هستن که با خودشون نوشابه، آبمیوه و از این چیزا میارن سر کلاس میخورن... میدیدم که وقتی استاد وارد کلاس میشه کسی بلند نمیشه. در حقیقت اولین باری که استاد اومد تو کلاس خیلی ضایع شد. من بلند شدم و دیدم همه نشستهن! البته آندره هم به تبعیت از من بلند شد. ولی هر دو زود نشستیم. هنوز که هنوزه وقتی استاد میاد سر کلاس و من نشستهم حس بدی بهم دس میده.
چند روز پیش یه فیلمی دیدم (البته نه همشو) که در دانشگاه هاروارد ساختهشده بود و برای استادا یا دانشجوهای خارجیای بود که میخوان در آمریکا تدریس کنن. کاملاً شوکه شدم از دیدن فیلم.
یه قسمتی از فیلم راجع به این بود که وقتی تو آمریکا میری سر کلاس نباید انتظار داشته باشی که بچهها آداب و رسوم خاصی رو رعایت کنن. اونا هر جوری بخوان میشینن، هر چی بخوان میخورن و تو درستو میدی. این چیزا تو آمریکا بیاحترامی محسوب نمیشه. اونا احترامشون رو با جدی گرفتن درس تو، سوال پرسیدن و مشارکت در بحث نشون میدن. بعد صحنههایی که تو فیلم نشون میداد، از کلاسایی بود که تو خیلیاش یک یا چند تا دانشجو پاشونو رو میز گذاشته بودن، داشتن آدامس میخوردن (به طرز ضایعی با دهن باز آدامس رو میجویدن) و جلوشون یه بطری نوشابه هم گذاشته شده بود. بعد مثلاً وسط درس یکیشون دست میگرفت و یه سوالی از معلم میپرسید! گویندهی فیلم حتی اشاره کرد که پا روی میز گذاشتن هیچ اشکالی نداره! میگفت که تو آمریکا کلاسهای دبستانی در شهربازی برگزار میشه و برا همین بچهها هیچ وقت حس نمیکنن که باید سر کلاس آداب خاصی رو رعایت کنند.
من اگه جای معلم اون کلاس بودم اولین کاری که میکردم این بود که گچ رو میزدم تو دهن اونی که پاشو رو میز گذاشته بهش میگفتم درست بشین! ولی خوب ظاهراً اینجا نمیشه این کار رو کرد!
البته کلاسایی که من الان سرشون دانشآموز هستم هنوز اینقدر اوضاعشون خراب نیست. ولی سر کلاس دانشجوهای لیسانس احتمالاً اوضاع خیلی بدتره.
از همهی این بحثا که بگذریم، یه سوالی برام پیش اومد. آیا واقعاً این کاری که اینجا میشه درسته؟ احترام به معلم رو بذاریم کنار، این کار بیاحترامی به علم نیست؟
در جوابش هم میشه گفت که اصلاً احترام چیه؟ شاید احترام همون جدی گرفتن درسه.
جالبه برام که بعضی از سنتها اینقدر نفوذ کردهن که فکر کردن به خلافشون هم برام سخته!
این قدر از این شعارها شنیدم که دیگه به هیچ کدوم اعتماد ندارم. کاملاً قاطی کردهم. برا همین خیلی دوس دارم که نظر شما رو بدونم. (هر چند که سیستم اینجا اینه و من هم باید ازش تبعیت کنم، ولی خیلی دوس دارم بدونم درستش چیه)
نظر تو چیه؟ تویی که الان داری اینجا رو میخونی، ازت میخوام که نظرتو بگی. حتی اگه نظری نداری، بگی نظری ندارم.
خیلی ممنون میشم.
از شباهتهای زندگی در ایران و آمریکا اینکه شستن ظرفهایی که یک هفته روی هم جمع شدهن در هر دو دقیقاً سی دقیقه طول میکشه.
پانوشت یک: چی خیال کردی! این قدر ظرف دارم که میتونم حتی یه ماه ظرف نشورم!
پانوشت دو: به قول حمید، الان دقیقاً یه ماهه که اینجام! گوشهی دنیا! پس میتونیم بنویسیم: یک ماه گذشت!
پانوشت سه: این سومی خودش قد یه پست میارزه! اینجا حرومش نمیکنم!
پانوشت چهار: به شدت به یک خانم خوشسیما برای همراهی (به عنوان میهمان) برای جشن هفتهی آینده که در هتل هیلتون به میزبانی رئیس دانشکده برگزار میشود نیازمندیم! (وگرنه یه سهمیه حروم میشه!)
آخر هفتهی خوبی بود. البته یه روز اضافه شدهبود بهش به خاطر اینکه دوشنبه روز کارگر بود. اینا سیستمشون خیلی جالبه، از ترس اینکه یه وقت ممکنه تعطیلیشون رو هم بیفته همه تعطیلیاشون اینجوریه: روزکارگر اولین دوشنبهی سپتامبره! اینطوری مطمئنان که میتونن یه حال و حول اساسی این آخر هفته بکنن!
شنبه و یکشنبه رو که کاملاً مشغول نوشتن تمرینای برنامه ریزی خطی بودم. یکشنبه عصر که تموم شد با آندره رفتیم بیلیارد دوباره که خیلی خوش گذشت. جای شما خالی. اولش دو سه ساعت دو نفری بازی کردیم که سه چهار دست اون برد و دو سه دست من. بعد یه چینی و یه سوئیسی اومدن گفتن که میخوان باهامون بازی کنن. خلاصه یه تیم من و آندره شدیم، یه تیم اونا. خیلی بازیشون خوب بود ولی من و آندره به حول و قوهی الهی تونسیتم سه دست متوالی شکستشون بدیم و پرچم پر عظمت جمهوری اسلامی را در کشور ایالات متحدهی آمریکا به احتزاز در بیاریم.
بعدش هم یه ساعتی تنیس بازی کردیم تا اینکه چراغای زمین تنیس خاموش شد و این خاموشی معادل بود با کلمهی: هرررری!
صبح باید میشستم سر تمرینای ریاضی گسسته و شب هم تمرینای گراف رو مینوشتم (احتیاجی به حل کردن ندارن!). ولی تا لنگهی ظهر خوابیدم (هنوز عذاب وجدان دارم) بعدش هم خیلی سر صبر با این و اون اینترنتی گپ زدم. بعد شده بود نوبت خورش بادمجون. آخه از وقتی اینجا اومدم نخوردهم. چن ساعتی هم وقتم اونجوری از بین رفت تا حالا!
مسئلههای ریاضی گسسته هم بر عکس گراف اصلاً بدیهی که نیستن هیچ، حتی تک و توکی واقعاً سخت هم توشون هست. الان که اینجا نشستم خورش بادمجون را خوردم، مقداری هم در فریزر ذخیره کردهم و باید کم کم برم سر تمرینای ریاضی گسسته یا گراف!
خلاصه اینکه خورش بادمجونش واقعاً خوشمزه بود (و هنوزم هست!). جاتون خالی. بادمجونش هم شیرین شیرین. برنج هم این بار بهتر از دفعهی قبل شده بود (چون در حین پخت یکی دو دفعه هم زدم) و در نهایت ملالی نیست جز دوری شما!
جمعهای که گذشت پیکنیک سالانهی دانشکده بود. این پیکنیک هر سال برای دانشجویان دکتری و استادان برگزار میشه و هدفش آشنا کردن دانشجوهای تازه وارده. هر کس میتونست شخصی رو به عنوان مهمان همراه خودش بیاره (چون اینجا آدما یا زن(شوهر) دارن یا دوست دختر(پسر) هر جا دعوتت میکنن میگن میتونی یه نفر همراه هم بیاری). من هم با هرمز رفتم.
محل پیکنیک یه پارک خیلی بزرگی (به اسم شنلی) بود که دقیقاً پشت دانشکده قرار داره. از نظر مساحت فکر کنم چیزی حدود ده برابر پارک ملت تهران باشه. اونجا تو یه آلاچیق بزرگ میز و میوه و نوشیدنی و ... گذاشته بودن. شام ساعت پنج سرو میشد. فوتبال ساعت چهار بود.
در این پیکنیک سالانه همیشه یه مسابقه فوتبال (نه از نوع آمریکاییش) بین دانشجوها و استادا برگزار میشه. فوتبال ساعت چهار شروع میشد. اولین بار بود که رو چمنی از جنس پلاستیک فوتبال بازی میکردم. خاکش هم از جنس پلاستیک بود!
غذاش خیلی خوب بود. و نکتهی جالب دیگه اینه که من اینجا تا حالا چند بار دیدم که وقتی همه غذا بر میدارن و دیگه کسی سر میز نمیره، یه بسته پلاستیک مخصوص (درش مثل زیپ باز و بسته میشه) سر میز میذارن که هر کی میخواد با خودش ببره. همین الان دارم یکی از نوشابههایی که از اونجا آوردم رو میخورم!
بعد از پیکنیک (حدود ساعت هفت) با آندره پیاده به سمت خونه راه افتادیم. دانشگاه سر راهمون قرار داشت. گفتیم یه سر هم به قسمت ورزشی بزنیم که چشممون به یه بازی جالب افتاد. اسمش بود ShuffleBoard . یه ساعتی بازی کردیم. کنارمون چند تا میز بیلیارد بود. گفتم خوبه از فرصت استفاده کنم و به آندره بگم که یادم بده. یاد گرفتن همان و بعدش چهار ساعت بازی کردن همان! بعد از بیلیارد، یه ساعتی پینگ پنگ بازی کردیم و نهایتاً ساعت دوازده و نیم شب من به زور آندره رو از اون سالن بیرون بردم!
قرار شد که هر وقت تمرینای برنامهریزی خطی (یه عاااالمه تمرین) رو تموم کردیم دوباره بیایم و بازی کنیم!
ولی عجب بازیایه بیلیارد! من کلی افسوس خوردم که چرا زودتر کشفش نکردم. البته تو ایران خیلی گرونه...
(یه سری عکس از پیک نیک تو آلبوم گوگل گذاشتم.)