این حافظهی منم دیگه شورشو در آورده!
روز به روز اوضاعش خرابتر میشه.
دو هفتهی پیش مسئلههای ریاضی گسسته رو که فردا باید تمرینش رو تحویل بدیم حل کردم، ولی ننوشتمشون.
دیشب که شروع کردم به نوشتن دیدم راه حل یکیش یادم نمیاد. هی زور بزن، هی زور بزن فایده نداشت که.
آخر ساعت دو در اوج خوابآلودگی رفتم بخوابم، ولی بازم مسئله دست از سرم بر نمیداشت.
صبح هنوز از تخت پا نشدهبودم که دوباره داشتم به مسئله فکر میکردم تا ظهر، ولی خیر، فایده نداشت.
آخه یکی نیست بگه حافظهی عزیز، آدم شعر رو یادش میره، لغت رو یادش میره، دیگه راه حل مسئله که چیزی نیست که آدم یادش بره!
خلاصه ظهر بقیهی تمرینا رو تا یادم نرفته بود نوشتم و رفتم دانشگاه. حدود ساعت شیش و نیم تو دانشگاه بیکار شدم و برگشتم سر مسئله که آخرین زورم رو بزنم. به هر قیمتی که بود فقط میخواستم که حلش کنم. خلاصه حدود ساعت هشت و نیم حل شد. یه حل خیلی خیلی ساده داشت.
حالا چرا این حل زودتر به ذهنم نرسیده بود؟ علتش واضحه! هر وقت میخواستم این ایده رو امتحان کنم حافظهم بهم کمک میکرد که به خاطر بیارم این ایده به جواب نمیرسه!
حالا این بار که خدا رو شکر بلاخره مسئله حل شد، ولی قبلاً یه دفعه وقتی از سر امتحان جبر خطی اومده بودم بیرون در حالی که یه مسئله رو نتونستهبودم حل کنم فهمیدم که اون مسئله تمرینی بوده که سه هفته قبلش حل کرده بودم، نوشته بودم و تحویل داده بودم! اون بار هم حافظهی عزیزم بهم اجازه نداده بود که یه ایده (همونی که مسئله باهاش حل میشه) رو امتحان کنم!
امیدوارم سرانجامم مثل کسایی نشه که اسمشونو از گردنشون آویزون میکنن!
حدوداً دو هفتهای میشد که حال فیزیکیم زیاد خوب نبود. همش میخوابیدم، همش کسل و بیحال بودم. مغزم درست کار نمیکرد، سرم زود درد میگرفت و خیلی زود احساس خستگی میکردم.
امروز ظهر از خواب بیدار شدم، رفتم خرید، برگشتم خونه. هنوز چند دقیقهای از درس خوندن نگذشته بود که دوباره به شدت احساس بیحالی و خستگی کردم. رو مبل دراز کشیدم و کافی بود چشمم رو ببندم که خوابم ببره. فکر میکردم که آخه چی شده که اینجوری شده. تا الان اونو به حال روحیم نسبت میدادم و فکر میکردم که چون کمی از نظر روحی خسته هستم اینجوریه، ولی امروز از نظر روحی هم کاملاً سر حال بودم.
بلاخره جواب این معما پیدا شد.
من از وقتی اومدم اینجا (تقریباً سه ماهی میشه) اصلاً دیگه چای نمیخورم، ولی تا دو سه هفته پیش که هوا هنوز خیلی گرم بود مرتب آیستی میخوردم. ولی از دو هفته پیش آیستی قطع شده بود و از چای هم همچنان خبری نبود. این بود جواب سادهی این معما. و البته اینجا باید به خودم بگم: ای معتاد بدبخت!
خلاصه سریع به سمت کابینتهای آشپزخونه رفتم، مطمئن بودم که روزای اول که اومدم اینجا چای خریدم، ولی هرچی میگشتم خبری نبود. فشار خستگی بیشتر و بیشتر میشد تا بلاخره لباسامو پوشیدم که همهی راه رو دوباره تا فروشگاه فقط برای خریدن چای برگردم! البته خیلی نیست، حدود بیست دقیقه پیادهروی...
وقتی از در آپارتمان اومدم بیرون (هنوز از مجتمع خارج نشدهبودم) یه بسته پستی بزرگ دیدم که نزدیک صندوقهای پستی گذاشته. کاملاً اتفاقی رفتم روشو بخونم ببینم مال کیه. بدیهی بود که مال من نیست. چون کسی برای من یه کارتن به اون بزرگی نمیفرسته. خودم هم نمیدونم برا چی رفتم اسم صاحب بسته رو بخونم. یه هو دیدم! ااااااااا! اسم آندره روش نوشته! یه لحظه گیج شده بودم. آخه بستهی آندره اینجا چی کار میکنه! آدرس روشو خوندم، دیدم آدرس آندرهس. حالا دیگه فهمیده بودم قضیه چیه.
آدرس من اینه: 222 Melwood Ave Pittsburgh PA 15213 (Apt 101)
و آدرس آندره اینه: 222 Morewood Ave Pittsburgh PA 15213
و پستچی گرامی آدرس رو اشتباه آورده و بسته رو اونجا ول کرده رفته!
از یه طرف از خوششانسی آندره مبهوت بودم، از یه طرف از سیستم قاطی پست اینجا. آخه اینجا همه کارشون رو با پست انجام میدن و همه چی رو با پست رد و بدل میکنن. اون وقت همچین اشتباهی، فاجعهس...
خلاصه به آندره زنگ زدم، وقتی بش گفتم باورش نمیشد که. بعد اون هم اومد فروشگاه، چند بسته از انواع چای خریدم، اون هم کمی چیز میز خرید اومدیم خونه که بستهشو بهش بدم...
خلاصه اینکه یه چایدارچین حسابی امشب زدم جاتون خالی، هنوز که چهار و نیم صبحه خوابم نمیبره!
پانوشت: من علیرغم علاقهی خیلی زیاد، نباید قهوه و نسکافه و ... بخورم!
دارم تو پیادهرو یه خیابون اصلی به طرف دانشگاه حرکت میکنم. چهار پنج قدم مونده که به یه خیابون فرعی برسم (باید از عرض خیابون فرعی عبور کنم.) یه ماشین میخواد از خیابون فرعی وارد خیابون اصلی شه، ماشینی نیست و میتونه وارد شه، ولی منتظره که من اول رد شم! میگم بابا بیخیال برو دیگه تو رو خدا! من هنوز کلی مونده که برسم. خلاصه سرعتمو زیاد میکنم که خیلی معطل نمونه. از تو ماشین تشکر میکنه.
دارم تو پیادهرو حرکت میکنم. یه ماشینی تا نصفه از پارکینگ اومده بیرون و میخواد وارد خیابون شه. پیادهرو رو تقریباً بسته. راننده داره به سمت چپ خودش نگاه میکنه و من رو نمیبینه. منتظره یه فرصت خوب پیدا شه و وارد خیابون شه که بلاخره پیدا میشه. به محض اینکه میخواد وارد خیابون شه، یه نگاه به سمت راستش میندازه و من رو میبینه که منتظرم. میگه I’m so sorry, I’m so sorry بعد دنده عقب میره که پیاده رو رو باز کنه که من رد شم. و همینجوری که دارم از جلوش رد میشم باز هم عذرخواهی میکنه.
با آندره میخواهیم از خیابون رد شیم. واقعاً حسش نیست که بریم تا جایی که چراغ عابر پیاده باشه و منتظر اون بمونیم. خیابون هم خیلی خلوته. با این حال، منتظر میشیم که یه ماشینی که داره از دور میاد رد شه که با وجدان راحت از خیابون رد شیم. ماشین میاد و تقریباً رد شده که پامونو میذاریم تو خیابون (که پشت سر ماشین رد شیم). به محض اینکه پامونو میذاریم تو خیابون ماشینه محکم ترمز میکنه. ما هم که از خجالت در حال آب شدن هستیم با سرعت از خیابون رد می شیم و از راننده عذرخواهی میکنیم.
با آندره میخواهیم از خیابون رد شیم. صبر میکنیم تا چراغ سبز شه (در همین حین چراغ ماشینهایی که میخوان گردش به راست کنن هم سبز شده ولی حق تقدم با عابر پیادهس). یه کمی تو خیابون جلو میریم که یه جیپ با سرعت به طرفمون میاد (در حال گردش به راسته) و ترمز میکنه، بعد شروع میکنه به بوق زدن طوری که با سرعت بر میگردیم سر جای اولمون که رد شه. بعد متعجب یه خورده دور رو بر رو نگاه میکنیم میبینیم که بقیه مردم دارن رد میشن (و خوب مطمئن میشیم که اون ماشین خلافکار بوده). اینجاست که یادی از تهران میکنم. بعضی وقتا (مخصوصاً طرف میدون ونک) وقتی میخواستم از خیابون رد شم، رانندهای که داشت از دور میومد فقط سرعتشو به این خاطر زیاد میکرد که نذاره من از جلوش رد شم. (مطمئنم که اگه منو نمیدید با همون سرعتی که داشت به مسیرش ادامه میداد.)
از وقتی اینجا اومدم تا حالا سه بار تجربهی بد داشتم از رانندگی بقیه، اولیش موردی بود که بالا گفتم، دو بار دیگه خفیفتر بوده. اینطوری بوده که وقتی میخواستم از خیابون رد شم، به خاطر اینکه ماشینی که میخواسته رد شه حق تقدم رو رعایت نکرده من مجبور شدم وایسم که اون اول بره. خودتون با یه جایی مثل تهران مقایسه کنین.
یکی از نکاتی که در مورد فرهنگ آمریکایی برام جالب و از طرفی هنوز غیرقابل هضمه، جایگاه سلام و خداحافظی در بین این مردمه.
کلاً اینطوریه که وقتی همدیگه رو میبینند لزوماً سلام (نظیر hi, hello, goodmorning, …) اتفاق نمیافته. و حتی اگه بهشون سلام کنی ممکنه از جواب سلام خیلی جا بخوری (ممکنه فقط سرشو تکون بده یعنی دیدمت). و این برخورد اصلاً نشوندهندهی چیز بدی نیست. (مثلاً در ادامه میبینی که خیلی خوب و گرم باهات صحبت میکنه.) حتی اروپاییهایی هم که تازه اینجا اومدن اصلاً نسبت به سلام اینقدر بیاهمیت نیستن و همیشه یا خودشون اول سلام میکنن، یا خیلی گرم و با لبخند جواب میدن. آندره هم در مورد فرهنگ سلام کردن آمریکاییها مثل من دچار شوک شدهبود.
ولی از فرهنگ سلام بدتر، فرهنگ خداحافظیشونه!
تو ایران وقتی چند نفر دارن با هم صحبت میکنند، بعد که میخوان از هم جدا شن صبر میکنند. معمولاً مکالمهای که بوی خداحافظی ازش میاد بینشون اتفاق میافته، بعد با هم دست میدن و حداقل حداقل خداحافظی رو با چند کلمهای (مثل سلام برسون، خوش بگذره و ...) ادامه میدن. ولی اینجا یه دفه میبینی که طرف نیست! (کاملاً همینطوری که گفتم) یعنی مثلاً چهار نفر بودین یکی دو ساعت داشتین با هم صحبت میکردین، بعد یه دفه میبینی یکیشون نیست. (اصلاً نباید خیال کنی که ممکنه بیاد و ...) دوباره اروپاییها و هر قوم دیگهای که من اینجا دیدم از این قانون مستثنی هستن و این فرهنگ ناب آمریکاییه!
ولی خوب چیزی که از همه بیشتر برام جالب بود، اینه که مردم خیلی زود به این فرهنگ عادت میکنن. یعنی ایرانیهایی هم که اینجا هستن (البته نه به این شدت) ولی خیلی زود خداحافظیهاشون (و تا حد کمتری سلاماشون) رنگ آمریکایی میگیره. به عنوان مثال، وقتی رفتهبودم پرینستون، یه شب با محمد محمودی و محمدحسین رفته بودیم شام بیرون. کلی گل گفتن و گل شنفتن و با ماشین محمدحسین برگشتیم. وقتی داشتیم به سمت آپارتمان محمدحسین میرفتیم یه دفه دیدم محمد محمودی نیست! (هنوز تازهوارد بودم نمیدونستم اوضاع از چه قراره) برا اینکه مطمئن شم از محمدحسین پرسیدم: "محمد رفت؟". اونم خیلی عادی جواب داد: "آره".
در حال حاضر، آندره خیلی خدافظیهای بینمون رو جدیتر میگیره! مشخصه که وقتی فقط با یه کلمهی see you از هم جدا میشیم خیلی احساس راحتی نداره (من تقریباً عادت کردم) و مثلاً چند متر که دور شدیم داد میزنه goodbye یا یه چیزی تو این مایهها!
پانوشت: فکر کنم نیاز به گفتن نباشه که از دست دادن موقع سلام و خداحافظی هیچ وقت (به جز دفعهی اول برای آشنایی، اونم شاید) خبری نیست.
در ترمی که گذشت یه درس با عنوان "فرهنگ و زبان برای مدرسان خارجی" داشتم. هدف این درس آموزش مهارتهای تدریس در آمریکا بود. قسمتی بیشتر این درس مربوط به نحوهی بیان کردن یه مطلب به زبان انگلیسی بود و در کنار اون تفاوتهای فرهنگی و مهارتهای تدریس کردن رو هم یاد میگرفتیم (حداقل قرار بود که یاد بگیریم).
تو این کلاس یه نکتهی خیلی مهم و جالبی یاد گرفتم که گفتم شاید خوب باشه اینجا بگم. البته هنوز نمیتونم خودم درست ازش استفاده کنم، ولی دارم سعیمو میکنم.
در زبان انگلیسی تکیه کردنها نقش خیلی مهمی رو بازی میکنند. تو ایران کم و بیش هستن معلم زبانهایی که استرس یک کلمه براشون مهمه و اگه دانشآموزشون استرس رو جای غلط یه کلمه بذاره ازش ایراد میگیرن. ولی نکتهی خیلی خیلی مهمتری هست که کمتر دیدم معلم زبانی رعایت کنه. (از بین معلمهای کانون زبان که من تو اصفهان داشتم فقط یه نفر به اسم آقای صرامی بود که اینو خودش خیلی خوب رعایت میکرد و تا حدی حواسش بود که نکتهی مهمیه، ولی خیلی صراحتاً به این موضوع به عنوان یه خاصیت زبان انگلیسی اشاره نمیکرد.) در زبان انگلیسی خیلی مهمه که تو یه جمله فشار و تکیه چطوری اعمال بشه. (باز هم روی کلمهی "جمله" تأکید میکنم.)
تو فارسی "تکیه کردن رو بعضی از کلمات یه جمله" خیلی خفیفتر از انگلیسیه و همین باعث میشه کسی که زبان مادریش فارسیه واقعاً در کسب این مهارت مشکل داشته باشه. من شخصاً هر چقدر هم که سعی میکنم اینو رعایت کنم، وقتی صحبت خودم رو میشنوم میبینم که خیلی یکنواختتر از یه انگلیسی زبان صحبت میکنم.
یه انگلیسی زبان وقتی صحبت میکنه، خیلی از کلمات یه جمله کاملاً در هم فشرده میشن، بعد یه وقفه، بعد یه کلمه با صدای کاملاً بلندتر و کشیده، بعد احتمالاً یه وقفهی کوتاه دیگه و دوباره کلماتی که به هم فشرده شدن. ولی حتی وقتی صحبت کردن فارسی زبانهایی که الان ده ساله اینجا هستن و از نظر آکادمیک آدمهای مهمی شدن رو میشنوم اصلاً اینطوری نیست.
حرفی که معلم زبانمون در ترم گذشته خیلی روش تأکید میکرد و به نظر من هم درست میگفت به طور خلاصه این بود:
"یه شخصی که زبان اصلیش انگلیسی نیست، بعد از مثلاً بیست سالگی هرگز نمیتونه کاری کنه که تک تک صداهای زبان انگلیسی رو مثل یه شخص انگلیسی زبان تلفظ کنه. شما باید تلاشتون رو بکنین که مفهوم صحبت کنین، و مفهوم صحبت کردن خیلی ربطی به تلفظ دقیق تک تک صداهای یه کلمه نداره. نقطه ضعف اصلی تمام شما که باعث میشه شنونده یه سری حرفاتون رو درست متوجه نشه چگونگی تکیه و تأکید شما موقع گفتن کلمات یه جمله است."
برای تکیه کردن روی یک کلمه از جمله باید به این نکات حواسمون باشه: بلندتر گفتن، کشیدهتر گفتن و توقف کردن (بعضی وقتا قبل از گفتن کلمه و بعضی وقتا بعدش) به نظر من برای یه فارسی زبان، سختترین قسمتش توقف (pause) هست، چون چیزیه که اصلاً تو فارسی نداریم!
نکتهی دیگه اینه که وقتی تو دیکشنری چگونگی تلفظ یه لغت رو نگاه میکنیم، این تلفظ فقط مال وقتیه که اون کلمه در جمله در موقعیت تأکید قرار گرفته، در غیر اینصورت استرسها حذف میشن و صداهای دیگه هم همه تبدیل به کوتاهترین و فشردهترین نوع خودشون (و بعضاً schwa) میشن.
خیلی دیدم کسایی رو که صداها رو به طور تکتک غلط تلفظ میکنن، ولی وقتی صحبت میکنن کاملاً واضح و قابل فهمه؛ نکتهی مهم برای شنونده هم همینه.
خوب این هم یکی از کامنتهای دیگهایه که بهم ایمیل شد. من که لذت بردم (جدی میگم)، متن نامه کاملاً منسجمه و خیلی مختصر و فشرده حرفشو به نحو قشنگی بیان کرده. بقیهی کسایی که میخوان از این کامنتا ایمیل بزنن، میتونن از این نامه به عنوان یک الگوی خوب استفاده کنن. (البته چند تا غلط نگارشی خیلی جزئی بود که درستشون کردم.) نکتهی خیلی مهم دیگه در مورد این کامنت این بود که متنش به فارسی نوشته شدهبود و از این بابت واقعاً نویسندهی کامنت رو تحسین میکنم.
عنوان: "تو مرا حاجی بگو، من تو را ملا میگم!!!"
لابد پستهایی مثل"الویه" ات ارزش چند صد بارم خوندن رو هم دارن!
آقای آی-کیو راههای دیگهیی هم بود که وبلاگتو فقط خاص دوستانت کنی، لازم نبود حتما فحش بدی، اگر چه نمیشه انتظار داشت کسی بیشتر از میزان شعورش صحبت کنه.
در ضمن منم وقتی اسم انوشه انصاری رو میشنوم اولین چیزی که برام تداعی می شه ایرانی بودنشه.
وبلاگتم مال خودت و دوستات، بیان دور هم جمع شین به هم هندونه قرض بدین تا سرشار از انرژی مثبت بشین.
نویسنده: علی پارسافر
پانوشت: مطمئن نیستم که اسم این شخص دقیقاً همین باشه، به خاطر اینکه به انگلیسی نوشته شده بود.
"یه روز صبح یه شیشه عسل خریده بودم، تا میخواستم درشو باز کنم دیدم یه زنبوره میگه: اهم اهم"
"یه لاله میره سمعک بخره، اینجوری(با حرکت نشون میده) به مغازهدار میفهمونه سمعک میخواد. حالا یه کوره میره میخواد عینک بخره، اگه گفتین چه کار میکنه؟!"
آقا ماشالله...
قضیه مربوط به سال دوم دانشگاهه... مرتب کوه میرفتم (بعضاً با دوستان)، بیشترکلکچال، بعضی وقتا هم توچال...
آقا ماشالله هر روز صبح میرفت کلکچال، فکر کنم هنوز هم میره. همیشه هم اینایی که این بالا نوشتم رو (با یه سری جوک دیگه) تعریف میکرد. بعضی وقتا تو راه، بعضی وقتا هم اون بالا میدیدیمش... محمد میگفت مثل ضبط صوت میمونه!
پیره، یه عصای کوهنوردی هم داره، لباسش هم سفید و قرمزه، ولی بهترین نشونهش همین جوکاشه!
خیلی خوشحال شدم وقتی این عکسی که اینجا گذاشتم رو پیدا کردم. اینجا رو خیلی دوست داشتم، هر وقت میرسیدم یه خورده مینشستم. سمت چپ، پشت درختا یه درهی خیلی بزرگه. اگه درختا نبودن یه صخرهی خیلی بزرگ تو عکس دیده میشد. از اینجا حدود بیست دقیقه تا پناهگاه راهه. اگه رفتین، سلام منو به درختاش، خاکش و برفاش برسونین...
من اومدم شفاف سازی!
دلیل اصلی حذف کامنتدونی وبلاگم این بود که اکثرکامنتهایی که تو وبلاگم میدیدم فقط باعث دپرس شدنم میشد! باز هم تأکید میکنم اکثرشون، نه همشون. این کامنتها یا نشون میدادن که خوانندهها حتی جملات متن وبلاگ رو یه بار هم کامل نخوندن و اومدن کامنت گذاشتن، یا نشون میدادن که کسی که کامنت میذاره خیلی خنگه. اکثر این کامنتها توسط افراد غریبه بود (دوستان و آشنایان اینقدر خنگ نیستن!) ولی متأسفانه دوستان و آشنایان خیلی کم کامنت میذاشتن. نتیجهی نهایی این بود که به من فقط انرژی منفی منتقل میشد!
مثلاً همین کامنتی رو که تو چند تا پست پیش از یه نفر در مورد انوشه انصاری گذاشته بودم نگاه کنید. سر تا پا غلطه! اولاً که طرف فکر کرده که پست من مضمون وطن پرستی داشته، بعدش تو پرانتز وطنپرستی نوشته شاید هم میخواستی که دیگه هیچ زن ایرانی رو زمین نمونه. بعد نوشته که هدف کامنتش اینه که بگه پرچم آمریکا تو ذوق میزنه (در صورتی که واضحه هدفش چیز دیگهس). بعد که بهش میگم انوشه انصاری نتونست (اجازه بهش ندادن) که با پرچم ایران بره، میگه این که اهمیتی نداره، مهم اینه که یه موقعی لباسش پرچم ایران داشته! نمیخوام خیلی ادامه بدم، ولی این فقط یه نمونه بود. حتی اگه دوستان و آشنایان کمی بیشتر نظر میدادن، این کار رو نمیکردم ولی شنیدم که تو ایران باز کردن کامنتدونی خیلی سخته و دردسر دارن و ...
حتی اگه به تاریخ پستهام نگاه کنید، (خودم الان به این موضوع توجه کردم) میبینید بعد از اینکه دیگه از کامنت خبری نیست، خیلی بیشتر و منظمتر مینویسم.
علتهای کماهمیتتر دیگهای هم بود که باعث شد کامنتدونی رو بر دارم، ولی فکر میکنم همین بالایی کفایت کنه!
اگه فکر میکنید کفایت نمیکنه، یا اشتباه میکنم، خوشحال میشم بهم ایمیل بزنین...
از اخبار ایران، فقط بیبیسی رو دنبال میکنم. اخبارش برام ایمیل میشه. البته چنین ایمیلی رو از صدای آمریکا هم میگیرم، ولی به ندرت بازش میکنم.
امروز طبق معمول ایمیل رو باز کردم که بخونم. خوندم، اخبار همه عجیب غریب و نشان دهندهی شرایط بد و خطرناک بود. بیشتر و بیشتر میخوندم. با خودم گفتم آخه بیبیسی که هیچ وقت این قدر چرت و پرت نمینوشت، مگه چه خبر شده؟! بازم ادامه دادم، داشتم به آخرای اخبار میرسیدم که دیگه داشت برام باور نکردنی میشد. به بالای صفحهی ایمیل برگشتم. حدسم درست بود، اشتباهی ایمیل صدای آمریکا رو باز کرده بودم!
من نمیدونم واقعاً این صدای آمریکا خجالت نمیکشه؟! آخه خبرگزاری اینقدر...
این وسط شعارشون از همه جالبتره: "وظیفهی ما فقط خبر رسانیست" !!!
گرچه نسبت به بیبیسی هم خوشبین نیستم، ولی در حال حاضر منبع خبری بهتر از اون نمیشناسم.
من از وقتی اینجا اومدهم تازه پی به قابلیتهای الویه بردهم!
قبلاً اصلاً فکر نمیکردم که اینقدر این غذا رو دوست دارم، ولی الان علاقهم به حدیه که اگه چهار روز متوالی فقط الویه بخورم، روز پنجم باز هم دلم الویه میخواد. (اینو امتحان کردهم!)
و اما اولین خصوصیت الویه پیوستگی اونه. یعنی اینکه مثلاً مثل همبرگر نیست که گسسته باشه (بشه شمردش!) برا همین میتونی دقیقاً همون قدری که دلت میخواد بخوری. به عبارت دیگه، مثلاً ممکنه آدم یه موقع کمی گرسنه باشه طوری که یه همبرگر زیادش باشه، در این صورت باید یه خورده از همبرگر رو زورکی بخوره. یا ممکنه خیلی گرسنه باشه و یه همبرگر کمش باشه، ولی دو تا همبرگر زیادش، در این صورت باز هم یا کمی گرسنه میمونه، یا باید زیادی بخوره. ولی در مورد الویه هیچ وقت این اتفاق نمیافته!
خصوصیت دیگه اینه که احتیاج به گرم کردن نداره. برا همین مجبور نیستی که قبل از اینکه شروع به خوردن غذا کنی تصمیم بگیری که چقدر میخوای بخوری. بعضی وقتا در مورد غذاهای دیگه، پیش میاد که آدم تخمین اشتباه میزنه (مثلاً زیادی گرم میکنه، یا کم گرم میکنه) و خوب باعث میشه که یا مجبور شه به زور بخوره، یا اینکه کمی گرسنه بمونه (دقت کنید که آدم معمولاً وقتی یه مقدار غذا گرم کرد، دوباره بعدش نمیره یه خورده دیگه گرم کنه مگر اینکه خیلی گرسنه باشه هنوز). این خصوصیت که احتیاج به گرم کردن نداره، از ابعاد دیگه (مثل راحتی کار) هم حائز اهمیته.
یه نکتهی مهم دیگه در مورد الویه اینه که مزاحم کار آدم نمیشه. حالا چرا؟ وقتی آدم غذا میخوره (مثلاً بعد از ناهار یا شام) معمولاً سنگین میشه و تا مدتی حوصله کار کردن نداره. من خودم شخصاً همیشه به فاصلهی نیم ساعت تا یه ساعت بعد از هر وعده غذا کاملاً دودرم. ولی الویه رو میشه وعدهای نخورد. یعنی اینکه همین جوری که مشغول کاری، اگه احساس گرسنگی کردی میری تو آشپزخونه، یه تیکه نون میکنی، در یخچال رو باز میکنی، همینجوری که در یخچال بازه یه خورده الویه میزنی رو نون، بعد همین طور که به سمت میز در حرکتی، تو راه میخوریش. وقتی سر میز نشستی میتونی به کارت ادامه بدی. این جوری دیگه هیچ وعدهی غذاییای وجود نداره (شاید هم بشه گفت خیلی وعدهی غذایی وجود داره).
و اما الویه خصوصیتهای دیگهای هم داره که بیشتر به درد کسی مثل من میخوره. مثلاً من خوابم هیچ برنامهی مشخصی نداره. یعنی احتمال اینکه هر ساعتی از شبانهروز خواب باشم هست و این احتمال تقریباً برای همهی ساعتها یکسانه! برا همین خودم هم هیچ وقت نمیدونم کی وقت صبحانهس، کی وقت نهاره و کی وقت شام. حسن بزرگ الویه اینه که میتونه هم صبحانه باشه، هم ناهار و هم شام! اگه بخوام بیشتر توضیح بدم، مثلاً وقتی آدم از خواب بیدار میشه معمولاً پلو خورش نمیتونه بخوره، ولی الویه رو همیشه میشه خورد.
مورد دیگه اینه که وقتی درست کردی گذاشتی تو یخچال، دیگه ظرف شستن لازم نیست. دیگه اینکه میشه موادشو آدم کاملاً به سلیقهی خودش تغییر بده (خیلی غذای انعطافپذیریه در مقایسه با غذاهای ایرانی دیگه). مثلاً پیتزا هم غذای انعطافپذیریه، چون آدم میتونه هر چی میخواد روش بذاره و اسمش همچنان پیتزاس.
سرتونو درد نیارم، ایشالا یخچالتون هیچ موقع خالی از الویه نباشه!
پانوشت: یه بزرگی ازم خواسته که در مورد حذف کامنتدونی وبلاگم شفافسازی انجام بدم، منم گفتم به روی چشم، ایشالا به زودی!
حس ناسیونالیستی... وطنپرستی... فکر کنم همه خوب میدونین منظورم چیه.
واقعاً چیه؟ دقیق و علمی دارم میپرسم...
میتونه خیلی ساده باشه در این حد که وقتی یه خبر خوبی در مورد یه هموطنت میشنوی خوشحال شی (یا مثلاً قهرمانی تیم فوتبال کشورت) و از این قبیل...
یا ممکنه از این نوع باشه که عقیده به نژاد ایرانی داشته باشی و مثلاً به کتیبهی کوروش افتخار کنی و هر جا میشه برای بقیه در موردش صحبت کنی. (مثل من که تا حالا آندره رو کچل کردم از بس افتخارات تاریخ ایران رو براش گفتم!)
یا حتی ممکنه قضیه تا حدی شدید شه که احساس کنی باید هر کاری که یه ایرانی میکنه رو توجیه کنی!
قبل از ادامهی حرفم، خوبه یه ماجرا اینجا تعریف کنم.
چند وقت پیش سر کلاس زبان بودم (بحث تا حدی به ریشهی لغات و اینا رسیده بود) که معلم پرسید:
"کسی میدونه ریشهی کلمهی الگوریتم چیه؟" (با یه لحنی پرسید که مطمئن بود هیچ کی نمیدونه!)
من و یه پسر عرب که سر کلاس بودیم گفتیم که میدونیم. معلم از اون خواست که توضیح بده. اگه نمیدونین، ریشهی این کلمه "الخوارزمی" هست به اسم دانشمند معروفی که قطعاً همتون اسمش رو شنیدین. این کلمه ابتدا به صورت Alkhowrizmi در اومده و بعد تبدیل به Algorithm شده. امیر (اون پسر عرب) هم دقیقاً همین توضیحات رو داد. خوارزمی اولین کسی بوده که در ریاضیات از روش مرحله به مرحله با بیان دقیق علمی (چیزی که ما الان به اسم الگوریتم میشناسیم) استفاده کرده.
معلم اول از خوارزمی به عنوان یک دانشمند مسلمون اسم برد، بعد پرسید. "آیا کسی میدونه که این دانشمند کجایی بوده؟" (این سؤال رو با لحنی پرسید که خودش هم نمیدونست)
من هم که با تمام وجود منتظر شنیدن همچین سؤالی بودم، با اشتیاق گفتم: "ایرانی بوده!"
معلم پرسید: "جداً؟ ولی من خوندم که کتابی که نوشته به زبان عربیه!" (ضد حالترین جوابی بود که میشد شنید!)
چون اون کلاس واقعاً جایی نبود که بتونم مشغول تجلیل از فردوسی بشم، به یه جواب کوتاه اکتفا کردم: "در سالهای ابتدایی بعد از ورود اسلام به ایران، خیلی از کتابها به عربی نوشته شد.".
احتمالاً خیلی از کسایی که الان دارین این نوشته رو میخونین، اگه نمیدونستین که ریشهی کلمهی الگوریتم چیه، کلی حال کردین (و احتمالاً دلتون میخواد به بقیه هم بگین!)، اگه هم میدونستین حداقل با اینکه یه دانشجوی ایرانی جلوی آدمایی از خیلی کشورا، گفته: "ما ایرانیها بودیم که برای اولین بار مفهوم الگوریتم رو به جهان معرفی کردیم" حال کردین.( دلیل بر همون حس در شما)
خیلی سرتونو درد نیارم.
من اینجا با خیلیها برخورد داشتم و کلاً برام جالب بوده همیشه که بدونم آدمای کشورای دیگه چقدر ناسیونالیستاند. (چون همیشه، اینطور شنیده بودم که وطنپرستی یه خصوصیت بارز ایرانیهاست)
به عنوان مثال، آندره اصلاً ناسیونالیست نیست، تا حدی که زبان مادری خودش رو هم دوست نداره! کلاً هم میتونم بگم که مردم ایران به نسبت کشورای دیگه خیلی ناسیونالیستترن (تا جایی که من متوجه شدم).
ولی این پست رو نوشتم، فقط برای اینکه این جمله رو بگم:
در برخورد با آدمای کشورای دیگه، ناسیونالیستهاشون، خیلی حالبههمزن و غیرقابل تحمل و رواعصابتر از بقیه هستن...
پانوشت: کلمهی algebra هم برگرفته از الجبر برای اولین بار توسط خوارزمی معرفی شده. (حالشو ببرین!)
از وقتی که کامنتدونی وبلاگ رو برداشتم، خیلیها اعتراض کردهن. بعضیها هم فکر کردن که کامنت اونا باعث شده من درشو ببندم. چند نفری هم خوندن کامنتهای خوانندگان وبلاگ من شده بوده تفریحات سالمشون!
ولی امروز یه نفر بهم یه کامنتی زد که واقعاً حیفم اومد نخونین! (من شخصاً خیلی خندیدم) کامنت به پیانگلیش نوشته شده بود، یه چندتایی هم غلط تایپی داشت، به غیر از اونها، این متن دقیق نامهست (امیدوارم شما هم لذت ببرین!):
همون موقع که ایمیلتو تو گروپ Apply Abroad دیدم، فهمیدم که از این بچه شریفیای گنده دماغی! آخه ایمیلتو با یه جملهای مثل این شروع کرده بودی: "...اگر چه از جو اینجا خوشم نمیاد ولی برای اینکه تو آرشیو بمونه مینویسم..." !!!!
بعد هم با دیلیت کردن کامنتهای وبلاگت نشون دادی چقدر خودخواهی، بعدترها هم که اصلاً بلاک کردی و نذاشتی دیگه کسی حرف بزنه ثابت کردی که چقدر انتقاد پذیری!!!!!
احیاناً در جواب ایمیلم یه دهن کجیای میکنی یا چند تا درشت بارم میکنی یا کمی با کلمات بازی میکنی و توجیهکاریای چیزی!
ولی من فقط اومدم اینجا که بگم:
تو که اون اساماس رو که مضمونش یه جورایی بر میگرده به وطنپرستی (این که آرزو میکنه یه روز بیاد که همهی زنهای ایرانی به فضا رفته باشن! شایدم آرزو میکنه دیگه هیچ زن ایرانی رو کرهی خاکی نباشه و همه به فضا پرت شده باشن!!!!!) تو وبلاگت نقل قول میکنی، چرا یه عکس از انوشه انصاری نذاشتی که پرچم ایران رو لباسش دیده بشه؟!!!!!! راستش اون پرچم US خیلییییییییییییییییییییی تو ذوق میزنه.
ریگاردز
من روز به روز دارم با این رسم بیتعارف بودن آمریکاییها بیشتر حال میکنم!
خیلی موقعها تو ایران، طرف وقتی داره تعارف میکنه و مثلاً یه پیشنهادی به یکی میده، خودش هم واقعاً نمیدونه که دلش میخواد طرف مقابلش تعارف رو قبول بکنه یا نه! فقط میدونه که اگه تعارف نکنه زشته. حالا این وسط سناریوهای خیلی بد و عجیب غریبی میتونه پیش بیاد که همتون تا حالا بارها تجربهش کردین.
وقتی به شما تعارفی میشه، شما خواه ناخواه اونو به حساب تعارف میذارین و میگین نه. بعد اگه طرف بس کرد، خوب یعنی واقعاً تعارف بوده. ولی اگه طرف بس نکرد چی؟ اون وقت ممکنه طرف خیلی تعارفی باشه (و یه بار تعارف رو کم و بیاحترامی بدونه)، یا ممکنه که واقعاً دلش بخواد که شما اون پیشنهاد رو قبول کنین.
حالا تکلیف شما چیه؟ شما احتمالاً جنبهی احتیاط رو رعایت میکنین و بازم میگین نه! بعد اگه اون اصرارش بیشتر شد چی؟
حالا اینجا دو حالت وجود داره، یا شما واقعاً دلتون میخواد که دعوتشو قبول کنید یا نه. اگه دلتون بخواد، باز هم با شک قبول میکنید (چون ممکنه که اون فقط قصدش تعارف بوده باشه) اگه هم دلتون نمیخواد. طرف فکر میکنه که شما دارین تعارف میکنین و میگین نه. برا همین بیشتر و بیشتر اصرار میکنه، تا یه موقعی کلافه میشین، یا خجالت زده میشین و قبول میکنین!
حالا اینایی که گفتم حالتهای خیلی ساده و ابتداییش بود. خودتون احتمالاً خیلی خوب میدونین که قضیه میتونه خیلی بدتر از اینا هم بشه.
(به طور خلاصه، این موجود عجیب و غریب و رسم احمقانه به اسم تعارف، یه نویز خیلی قوی و اساسی در روابط بین انسانها ایجاد میکنه که میتونه هر گونه عاقبتی داشته باشه)
حالا زندگی بدون تعارف رو تصور کنین: اگه بدونی که طرفی که داره یه پیشنهادی بهت میکنه تعارف نمیکنه. و بدونی که تو فلان شرایط مجبور نیستی الکی تعارف کنی... فقط در صورتی پیشنهادی میدی که از ته دلت میخوای، و وقتی اون پیشنهاد رو میدی، طرف مقابل هم میدونه که این یه تعارف نیست و تو از ته دل داری اون پیشنهاد رو میدی. برا همین مجبور نیست علی رغم میل باطنیش بگه نه.
چقدر زندگی بهتر میشه! نه؟!
هنوز اول شب بود و خیابونا خیلی شلوغ بود. داشتم با ماشین وارد خیابون سپهسالار میشدم. اون موقع چون سپهسالار رو از وسط بسته بودن خیلی خلوت بود. یه موتور که دو تا جوون سوارش بودن از روبهرو اومد (داشت خلاف میومد). من ترمز کردم. اونم ترمز کرد (صاف جلوی ماشین). راه من رو بسته بود. من هم مبهوت منتظر بودم که بره. بعد خیلی با آرامش شروع کرد عقب جلو کردن. من هم خیلی خونسرد منتظر بودم. بعد داد زد: "چیه مگه؟". منم محل نکردم. بعد دنده عقب گرفتم که راه باز شه بتونم از کنارشون رد شم. وقتی داشتم از کنارشون رد میشدم، دوباره داد میزد: "چیه مگه؟ هااا؟ چیه؟". منم هیچی نگفتم ولی انگشتم رو به نشانهی هیسس گذاشتم رو بینیم. (میدونستم که دارن این کار رو میکنن که اعصابمو خورد کنن و هیچی به اندازهی این عکسالعمل من نمیتونست اعصابشون رو خورد کنه!).
وقتی رد شدم، سرعتشون رو زیاد کردن و اومدن دنبالم. رسیدن به شیشهی کنار من (قبلش شیشه رو بالا داده بودم.). هی داد میزد: "چی گفتی؟ وایسا ببینم! چی گفتی؟". من اصلاً انگار نه انگار که اینا وجود دارن، داشتم مسیر خودمو میرفتم. شروع کردن به فحش دادن... من کمی سرعتمو زیاد کردم. داشتم نزدیک خیابون سجاد میشدم. از سمت چپ خودمو به جدول نزدیک کردم که نتونن از اون سمت همراهم بیان، ولی احمقتر از این حرفا بودن. چند بار شدیداً وسوسه شدم که یه کم دیگه فرمون رو به سمت چپ متمایل کنم. (اگه این کار رو میکردم بین ماشین و جدول گیر میکردن و میخوردن زمین). حتی بار آخرش که با دست چپم فرمون رو داشتم منحرف میکردم، از اون ور با دست راستم جلوشو گرفتم! (خیلی عجیب بود.) اونا همچنان مشغول بد و بیراه گفتن بودن. قبل از ورود به سجاد باید نگه میداشتم. ترمز کردم، اونا اومدن جلوم. حرکت کردم وارد سجاد که شدم سرعتشون رو (همین طوری که جلوی من بودن) کمتر و کمتر کردن. انتظار نداشتن که من هم سرعتمو با اونا کم کنم و فکر میکردن وقتی سرعت کم شه میزنم بهشون. (باید هم همین کار رو میکردم) ولی اشتباه کردم و ترمز کردم.
حالا صحنه رو تصور کنید! صاف وسط یه خیابونی مثل سجاد یه ماشین وایساده. از موتور پیاده شدن که بیان به طرف ماشین. (موتورشون رو جلوی ماشین گذاشتن) وقتی داشتن میومدن من کمی به سمت چپ حرکت کردم که از کنار موتور رد شم و راهمو برم. یه دفعه دیدم که یه اتوبوس محکم زد رو ترمز و یه خورده هم کشید سمت چپ که به من نخوره! خیلی خدا رحم کرد اینجا. واقعاً میلیمتری رد شد. اتوبوس دوباره شروع به حرکت کرد، من هم شروع به حرکت کردم. اون دو نفر هم خیلی ترسیده بودن. دیگه نمیخواستم به سمت چپ منحرف شم، برا همین زدم به موتورشون که وسط خیابون گذاشته بودن و انداختمش، بعدش هم با ماشین تکونش دادم که از سر راهم بره کنار. با تمام وجودم داشتم دنبال یه راه حلی میگشتم که بتونم از شرشون راحت شم. رسیدم پشت چراغ قرمز آپادانا، اونا هنوز خودشون رو جمع نکرده بودن، وقتی چراغ سبز شد بهم رسیدن دوباره. هی میگفتن: "به موتور خسارت زدی! یالا نگه دار!" وسطش طبق معمول هرچی از دهنشون در میومد هم میگفتن.
بلاخره به ذهنم رسید چی کار کنم. وارد آبشار دوم شدم. اونا هم دنبالم اومدن، آبشار هم شلوغ بود، ولی میشد تند رفت، یه خورده که تو آبشار رفتم رسیدم به اتوبان و سرعتم رو زیاد کردم، خودشون هم میدونستن که دیگه نمیتونن برسن، برا همین یه خورده که رفتم، بیخیال شدن و برگشتن.
ساعت چهار و ربع صپه، تو آفیس مشغول تلاش برای پیدا کردن یه اثبات جدید برای حدس برژ هستم. (چه بلندپروازیها! این حدس در سال 2002 توسط چهار نفر بعد از چهل سال اثبات شده)
بلاخره تصمیم میگیرم که با سرویس ساعت چهار ونیم برم خونه...
از دانشکده میرم بیرون و رو یه نیمکت منتظر میشینم. منظرهی واقعاً قشنگیه... مه شدید... نور چراغهای پارک... هوای خنک... و تا چشم کار میکنه درخت...
یه دفعه سر کلهی دو تا جوون پیدا میشه... دقیقاً کنار صندلی من... اول کمی به هم نگاه میکنن... بعد مشغول عشقولانه میشن...
حالم داره به هم میخوره!
ولی باید منتظر سرویس باشم... ده دقیقه گذشت... اینا شدیدتر از قبل مشغولن، ولی از سرویس همچنان خبری نیست... بیست دقیقه! بلاخره تصمیم میگیرم بیخیال شم...
میرم تو دانشکده، سر یه کامپیوتر، سایت دانشگاه رو میارم، صفحهی اطلاعات سرویس دانشگاه... از ده شب تا شش صبح هر نیم ساعت یک بار سرویس هست به جز ساعت چهار و نیم!
الان دیگه ساعت پنج شده، باید زود برم که سرویس پنج رو از دست ندم.
از اون دو تا جوون عاشق دیگه خبری نیست...
سوار سرویس میشم، و چند دقیقه بعد تو خونه... هنوز یه ساعت تا اذون صپ مونده...
راستی یادم رفت بگم، دوتاییشون مرد بودن!
خانه ام آتش گرفتهست ، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو میدوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خندههايم تلخ
و خروش گريهام ناشاد
از درون خستهی سوزان
میكنم فرياد ، ای فرياد، ای فرياد!
خانهام آتش گرفتهست ، آتشی بیرحم
همچنان میسوزد اين آتش
نقشهايی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچههايی را كه پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بيماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خندههای فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من به هر سو می دوم
گريان ازين بيداد
میكنم فرياد ، ای فرياد، ای فرياد!
وای بر من ، همچنان میسوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را میكنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه میداند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
وای ، آيا هيچ سر بر میكنند از خواب
مهربان همسايگانم از پی امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
میكنم فرياد ، ای فرياد، ای فرياد!
مهدی اخوان ثالث
برای اینکه جو یه خورده علمی شه:
استاد عزیز گراف، بعد از یه ترم تمرین گلاب دادن، تصمیم گرفته که آخر ترمی جبران کنه! تمرینای قبلی همه با استقرایی، اکسترمالی چیزی حل میشد. ولی این آخری: اثباتی که من براش دارم و الان نوشتهم (دقیق باید بنویسیم) پنج صفحه شده!
مسئله اینه (اگه دوست داشتید فکر کنید، انشاالله بعداً ایدهی اصلی اثبات رو میگم):
ثابت کنید گراف G با 2k+1 رأس یه دور فرده، اگر و فقط اگر:
بزرگترین مجموعه مستقل رأسی در G سایزش k باشه و به ازای هر دو رأسی که از G حذف کنیم، سایز بزرگترین مجموعه مستقل رأسی در گراف باقیمونده باز هم k باشه.
یه طرفش خیلی بدیهیه! اگه ابهامی یا سؤالی در موردش داشتین، ایمیل بزنین. اگه راه حلی هم دارین خوشحال میشم بدونم.
(همونطور کی میبینین، در راستای عدم آزادی بیان کامنتدونی تعطیل شده!)
یه دوستی بانی خیر شد که دوباره یه سری به این نوشتهی قدیمی بزنم. البته فقط قسمتی از اول نوشته رو اینجا گذاشتهم.
صحنههاش همه جلو چشممه...
یکشنبه 4 مرداد ماه سال 1383
این چند روز هم گذشت! خوب یا بد.
داشتم از هزار مسئله برای کلاس ۳ شنبه در میاوردم که مامانم به موبایلم زنگ زد. ساعت از ۱ نصفه شب گذشته بود. از من میپرسید که چه طوری به اینترنت وصل شه! به همین سادگی شرو شد. بلافاصله بعدش با حمید صحبت کردم و اخبار تقریباً اشتباهش که از طرف دایجون مدیر بش رسیده بود تقریباً آرومم کرد، ولی اینکه خاله اینا نصفه شب به طرف اصفهان راه افتادن خیلی بد بود. صپ زنگ زدیم که آژانس بیاد بریم باشگاه، وقتی منتظر بودیم، من زنگ زدم به بابام و فهمیدم که مادرجون از دیشب تو کما هستن، تو تاکسی چشام خیس شد. صپ رفتم سر کلاس. ولی زنگ دوم رو شایان به جام رفت. زنگ آخر رو هم هر جوری بود پیچوندم اومدم خوابگاه. یه خورده کتاب خوندم که آروم بگیرم. بعدش به زور خوابیدم، شب ساعت ۸ من و حمید بلیط داشتیم. مسئله کمکم با دلداریهای مامانم و بابام و اینکه حالشون خوب میشه برام عادی شده بود. جاده خیلی خیلی شلوغ بود آخه فرداش(چارشنبه) وفات حضرت فاطمه بود و ۳ روز تعطیلی پشت سر هم افتاده بود. ساعت ۳ و نیم بود که رسیدم خونه. آخه قرار بود بریم خونه خاله زری. همه اونجا بودن. صپ ساعت ۶ با صدای گریه خاله صدیق بیدار شدم.
امروز استاد درس گراف اول کلاس اعلام کرد که امتحان پایانی این درس به صورت ببرخونه (Take Home) برگزار میشه. در ادامه اضافه کرد که حق هیچ گونه صحبت کردن با همدیگر در مورد مسئلهها رو ندارید. مسئلهها را بعد از ظهر جمعهی هفتهی دیگه میده و صبح دوشنبه میگیره.
بعد از این که کلاس تموم شد، تو یه مکان نسبتاً شلوغ (که خیلی از استادا هم بودن) یه چینی که همرشتهایمه (کلاً چهار نفریم، من، یه ایتالیایی، یه چینی و یه آمریکایی) اومد و
گفت که: "تو با صحبت کردن در مورد مسائل مشکلی داری؟"
اول فکر کردم اشتباه میشنوم. گفتم: "منظورت چیه؟".
گفت: "شما تو ایرانی چی کار میکردین؟".
گفتم من تو ایران هیچ وقت امتحان خونهببر ندادم، ولی مطمئن شدهبودم که منظورش چیه.
گفت: "منظورم اینه که برات مسئلهایه اگه در مورد مسئلهها صحبت کنیم؟".
گفتم: "منظورت همون مسئلههاییه که استاد گفت حق ندارین در موردشون باهم صحبت کنین؟"
گفت: "آره، ولی میخوام بدونم که تو حرف استاد رو جدی میگیری؟"
گفتم: "یعنی میخوای صحبت کنیم در مورد مسئلهها؟". میخواستم به صورت رک از دهنش بکشم!
گفت: "آره، ما جمعه مسئلهها رو میگیریم، یه شب روش وقت میذاریم، شنبه یه جایی قرار میذاریم و در مورد اونا با هم صحبت میکنیم."
گفتم: "ولی من ترجیح میدم این کار رو نکنم!". رنگش پرید وقتی اینو گفتم!
بعد دلم به حالش سوخت، خلاصه یه جوری رفتار کردم که احساس نگرانی نکنه.
بعد به آندره گفتم: "تو چیه نظرت؟"
آندره گفت: "اینجا خیلی شلوغه، بیایین بریم یه جایی که کسی نباشه!"
خلاصه سه تایی رفتیم یه جای خلوت! آندره که دیگه خیلی باحال بود! بازم به این چینیه که شجاعتشو داشت یه راست حرفشو بزنه!
آندره گفت: "من خودم اصلاً از این کار خوشم نمیآد و دوس ندارم این کار رو بکنم، ولی به شرایط هم بستگی داره. مثلاً اگه ببینم خیلی وقت گذشته و هیچی نتونستم حل کنم، اون وقت ترجیح میدم با بقیه راجع بهش صحبت کنم! ولی فکر میکنم که امین مثل من نیست و سختگیر تره."
من هم خیلی قاطع گفتم: "من به هیچ وجه حاضر نیستم این کار رو بکنم، حتی اگه هیچ کدوم از مسئلهها رو نتونم حل کنم و مجبور شم برگهی سفید تحویل بدم!"
شرایط طوری شده بود که شک کردم اونا فکر کنن که چون من درسم بهتر از اوناست نمیخوام باهاشون مشورت کنم. تقریباً مطمئنم که این فکر تو ذهنشون اومدهبود.
آخر اینو گفتم که هم ترسشون بریزه و هم دیگه فکر بد راجع بهم نکنند: "میدونم که این خلاف رسم دوستیه ولی دینم بهم اجازه نمیده که این کار رو بکنم."
جملهای که از وقتی اینجا اومدهم خیلی استفادهش کردم!